کاش می شد
تمام شعر ها را نوشت
مثلا اینکه
من به تو فقط عادت کرده ام
و تو
همیشه دروغ می گویی،
کاش می شد
از رودخانه ها گذشت
و خیس نشد.
Printable View
کاش می شد
تمام شعر ها را نوشت
مثلا اینکه
من به تو فقط عادت کرده ام
و تو
همیشه دروغ می گویی،
کاش می شد
از رودخانه ها گذشت
و خیس نشد.
نوازش کن به بوسهلب خشکیده ام رانگاهم کن به خندهبزن آتش دلم راصدایم کن به نرمیتحمل کن غمم راشبیهم کن به خورشیدتو رنگین کن شبم را
او نه چشم های خیس و شسته ام را
نه نگاه دیگرم را
هرگز ندید !!!
فقط در زیر باران با طعنه ای خندید و گفت :
"دیوانه ی باران ندیده !"
لحظه ها گذرا و خاطرات ماندگارند
حاضرم تمام هستی را دهم
تا لحظه ها ماندگار شوند و خاطرات گذرا
کاش می شد ....
((پیرزن))بیچاره پیرزنروزی ستاره بودمهتاب و ماه بوددر آسمان دل مرد خانه بودخورشید بود گرمیهم خانه هم دلشاکنون چه بی کس استاو در خیال رفته ی پر رونق خود استآن روزها که خانم و سالار خانه بودهرحکم خویش رابر کرسی طلائی آن خانه می نشاندبعد از هزار سال از پی فقدان شوهرشتک و تنها سپرده استیک چشم خود به درشاید نواده ای شاید که دختریآهنگ مادر خود کرده در رسددرد دلی دوباره و دیار تازه ترآن چشم دیگرشنگران سوی رفتن استبا او فقط خیال خاطره ها زنده مانده استچشمی به انتظاروزبانی به گفتن استاز بهر گفتن همه ی آنچه مانده استناگفته در دلشگاهی دو قطره اشک...بیچاره پیرزنکه چه تنها و بی کس است.
بيش از يك نوشيدني سرد
چيزي نمانده
تو زودتر از
عقربه ها
به هشت رسيده اي
و وقت رفتن را بهتر از
جاده مي داني
استخون هات رو می فروشی به من؟
گاهی
میشه تا ابد
نگهشون داشت
بغلشون کرد
و زیر خاک خوابید
مریم مومنی
من خیسِ خستگی ام
بیا شانه هایت را
بالش خیلِ خستگی هایم کن
شاید شبی
زخمهایم را زمین بگذارم .
بهمن قره داغی
اون نگاه گرم تو، جام شرابه، اما سرابه
زندگی بیچشم تو، رنج و عذابه
آه من ترسم شبی دامنت بگيره
با دلم بازی مکن، عاشق و اسيره، ترسم بميره
يک شب از روی صفا، ای بلای دلها، درد من دوا کن
يا وفا کن با دلم، يا مرا رها کن
اميد جانم ز سفر بازآمد
شکردهانم ز سفر بازآمد
عزيز آن که بيخبر
به ناگهان رود سفر
چو ندارد ديگر دلبندی
به لبش ننشيند لبخندی
چو غنچهء سپيدهدم
شکفته شد لبم ز هم
که شنيدم يارم بازآمد
ز سفر غمخوارم باز آمد
همچنان که عاقبت پس از همه شب بدمد سحر
ناگهان نگار من چنان مه نو آمد از سفر
من هم پس از آن دوری
بعد از غم مهجوری
يک شاخهء گل بردم به برش
ديدم که نگار من
سرخوش ز کنار من
بگذشت و به بر يار دگرش