دوش دیدم که ملائک در میخانه زدند
گل آدم بسرشتند و به پیمانه زدند
Printable View
دوش دیدم که ملائک در میخانه زدند
گل آدم بسرشتند و به پیمانه زدند
در زندگی هم می توان با مرگ نسبت داشت
شاید نه، بی شک، دشمنی با خویشتن دارد
وقتی گره روی گره در کار او اُفتاد
حس کرد نیمی از خودش را در لجن دارد
در کمینگاه نظر با دل خویشم جنگست
ز ابرو و غمزه ی او تیر و کمانی به من آر
روی بوم طرحی از اُفُق کشید
طرحی از پرنده ای که می پرید
طرحی از کبوتری که لانه داشت
شب درونِ آشیانه می خزید
در جهان چون حُسن یوسف کس ندید # حُسن آن دید که یوســـــف افرید
در ساغر تو چيست که با جرعه ی نخست
هشيار و مست را همه مدهوش مي کني
مِي جوش مي زند به دلِ خُم بيا ببين
يادي اگر ز خونِ سياووش مي کني
ید بیضای جمالش چو بیند زاهد
ترک سجاده و تسبیح و عصا چون نکند
نسیمی
دريا منم، اگر تو دلی، پس شتاب کن
آماده شو برای خطرها، بزن به من
حالا که سرنوشتِ درختی به دست توست
محکم تر از تمام تبرها بزن به من
نه من برآن گل عارض غزل سرایم و بس
که عندلیب تو از هر طرف هزارانند
در انتظار ديدنِ تو مانده ام هنوز
انگار با تو وقتِ قرارم نمي رسد
من لحظه لحظه بي تو در اين شعر مُرده ام
از تو صداي پا به مزارم نمي رسد