تصویر کینه را که در دل دشمن دیده ای
عکس العمل بود ز کردار زشت تو
من کشته ام تمام بدی های جسم خود
ای جان من بگو که تو بهتر چه دیده ای
Printable View
تصویر کینه را که در دل دشمن دیده ای
عکس العمل بود ز کردار زشت تو
من کشته ام تمام بدی های جسم خود
ای جان من بگو که تو بهتر چه دیده ای
یک قطره- و گاه چنان موج می زنم-
درخود، که ناگزیری، دریا ببینی اَم
شب های شعر خوانی من بی فروغ نیست
اما تو با چراغ بیا تا به بینی اَم
من باده می برم تا کوی شهنشه دل
در راه نوشم از می تا بوسم آن مه دل
از درد بی نصیبی جانم به لب رسیده
یارا بیا که بوسم یکدم لب از ته دل
دیوانه مست باشد زنجیر نیست چاره
چون بود اسیر عشقی رسواست در ره دل
لكنتي كه ريشه ميزند در تمام آرزوهايم
با يك سلام حرف من تمام ميشود، به آساني
ناگهان لبخند ميزني... و بوي تلخي بادام
انصاف نيست اين حكم براي جرم اين ساني
یک سبد ستاره چیده ام برای تو
یک سبد ستاره
کوزه ای پُر آب
دسته ای گل از نگاه ِ آفتاب
یک رَدا برای شانه های مهربان تو!
در شبان ِ سرد
دنیا نشین نبودم، و نیستم
فقط از سر کنجکاوی
پا به روزگار این دنیا نهادم
و زمین گیر شدم ! ...
سر به سر دیوانگی
در من
متلاطم است
و من هنوز
پُر از سکوت
ایستاده ام ...
مرا ز هر چه که نيکوست در جهان پي آن
به طيب خاطر روشن مدام کوشيدن
خوش است مثل بهائم گريز از ره شهر
چو رود از پي کهسارها خروشيدن
شب دراز نشستن به صحبت ياران
به ياد رفته و ذکر گذشته جوشيدن
ناز نوشخند صبح اگر توراست
شور گریه ی شبانه با من است
برگ عیش و جام و چنگ اگرچه نیست
رقص و مستی و ترانه با من است
گفتمش مراد من به خنده گفت
لابه از تو و بهانه با من است
تا کی به تمنای وصال تو یگانه
اشکم شود از هر مژه چون سیل روانه
هِی اعتماد و خنجر ِ از پشت، هِی تکرار
دیگر به چشم ِ خویشتن هم سوءظن دارد
باران گرفته عکس ِ چشمانِ سیاهش را
و این بلاها بر سر ِ او آمدن دارد
از بس که باران، باز باران، باز باران، باز...
هر شب لباسی از تب و باران به تن دارد
این مرد دیوانه ست، آه ولله دیوانه ست
در شعرهایش عقده ی آدم شدن دارد