هواي گريه دارم
تو اين شب بي پناه
دنبال تو ميگردم
دنبال يه تكيه گاه
دنبال اون دلي كه
تنهايي رو ميشناسه
دستاي عاشق من
لبريز التماسه
هزار و يك شب من
پر از صداي تو بود
Printable View
هواي گريه دارم
تو اين شب بي پناه
دنبال تو ميگردم
دنبال يه تكيه گاه
دنبال اون دلي كه
تنهايي رو ميشناسه
دستاي عاشق من
لبريز التماسه
هزار و يك شب من
پر از صداي تو بود
در یک غروب سرد
بیرنگ و پر ز درد
در یک غروبی که سیمای زندگی
تب دار و خسته بود
من آمدم به سوی تو
اما دریغ و درد
آنجا میان در
طفلی نشسته بود
با چشمهای تو!
وقتی ديدم تو چشمات يه دنيا غم نشسته
بغض سياه حسرت راه گلو تو بسته
برای آخرين بار دست منو گرفتی
وقتی که گفتی نرو
گريه امونم نداد
وقتی می خواستم بگم
می خوام بمونم باهات
تاکی بتمنای وصال تو یگانه
اشکم بود از هر مژده چون سیل روانه
گه معتکف دیرم و گر ساکن مسجد
یعنی که تو را میطلبم خانه به خانه
همه شب تا سحر مي دوختم با تارهاي نرم ابريشم
هزاران نقش رويايي بر آنها در خيال خويش
و چون خاموش مي افتاد بر هم پلكهاي داغ و سنگينم
گياهي سبز ميروييد در مرداب روياهاي شيرينم
ز دشت آسمان گويي غبار نور بر مي خاست
گل خورشيد مي آويخت بر گيسوي مشكينم
نسيم گرم دستي حلقه اي را نرم مي لغزاند
در انگشت سيمينم
می خواهم برای آرزوها خانه ای از جنس شبنم و خواهش بسازم .
می خواهم پیله ی آرزو را از ابریشم روح ابدیت ببافم تا حقیقت یابد.
می خواهم فریاد بزنم , شعر بخوانم و لحظه لحظه ی حضور را آرزو کنم.
می خواهم زیر باران برای خوش خبری قاصدک دعا کنم.
می خواهم بمانم تا بدانم که در سراب محبت احساس گل سرخ یعنی چه؟
می خواهم بمانم تا بدانم که در جمعیت گلزار امید شقایق یعنی چه؟
می مانم تا بدانم و همچنان تشنه آبی صمیمیتم.
دورها آوایی ست که مرا می خواند باید رفت تا در زمزمه ی الهه ی آبها محو شد و آنوقت بودن را فهمید
در سر من چيزي نيست به جز چرخش ذرات غليظ سرخ
و نگاهم
مسل يک حرف دروغ
شرمگين است و فرو افتاده
ـ من به يک ماه مي انديشم
ـ من به حرفي در شعر
من به يک چشمه مي انديشم
ـ من به وهمي در خاک
ـ من به بوي غني گندمزار
ـمن به افسانه نان
ـمن به معصوميت بازيها
و به آن کوچه باريک دراز
که پر از عطر درختان اقاقي بود
دوش می گفت که فردا بدهم کام دلت
سببی ساز خدایا که پشیمان نشود
در هر دشتي كه لاله زاري بوده ست
از سرخي خون شهرياري بوده ست
هر شاخ بنفشه كز زمين ميرويد
خالي ست كه بر رخ نگاري بوده ست
تو هم در آینه حیران حسن خویشی
زمانه ایست که هر کس بخود گرفتار است