دست طمع چو پیش کسان می کنی دراز
پل بسته ای که بگذری از آبروی خویش
Printable View
دست طمع چو پیش کسان می کنی دراز
پل بسته ای که بگذری از آبروی خویش
اگر این کهکشان از هم نمی پاشد؛
وگر این آسمان در هم نمی ریزد؛
بیا تا ما فلک را سقف بشکافیم و طرحی نو در اندازیم
به شادی: "گل برافشانیم و می در ساغر اندازیم!"
از خون دل نوشتم نزديك دوست نامه
اني رايت دهرا من هجرك القيامه
هم ز دل دزدید صبر و هم دل دیوانه را
دزد ما با خانه می دزدد متاع خانه را
آمدم از ره به رویم در چو کس نگشود رفتم
گرم پیکر آمدم، افسرده تار و پود رفتم
جای آسودن چون نبود رهروان، رنج سفر به
آمدم از ره، نشسته رو، غبار آلود رفتم...
... بی نشان از زین ره نشاید رفت، از این منزل شتابان
تا غبار کاروان در راه پیدا بود رفتم
ماه من گر پیشتر از صبح برخیزد زخواب
تا به شب بیرون نیاید از خجالت آفتاب
به روز نبرد آن يل ارجمند
به شمشير و تيغ و به گرز و كمند
بريد و دريد و شكست و ببست
يلان را سر و سينه و پا و دست
تو نيز از آن شبي: -
بيارام، رها کن خود را،
تو سپيدي و تنفسي
ضرباني، ستاره يي جدا افتاده اي
جرعه و جامي
ناني که کف هي ترازو را به سوي سپده دمان فرو مي آورد
درنگ خوني
تو
ميان اکنون و زمان بي کرانه
هر يار اهل نيرنگ هر دوست اهل حيله
با پشت خورده خنجر موندم تو اين قبيله
تو وچشمی که ز دل ها گذرد مژگانش
من و دزدیده نگاهی که به مژگان نرسد