سمن بويان غبار غم چو بنشينند، بنشانند
پري رويان قرار از دل چو بستيزند، بستانند
به فتراك جفا دلها چو بربندند، بر بندند
به اوج عنبرين جانها چو بگشايند، بفشانند
Printable View
سمن بويان غبار غم چو بنشينند، بنشانند
پري رويان قرار از دل چو بستيزند، بستانند
به فتراك جفا دلها چو بربندند، بر بندند
به اوج عنبرين جانها چو بگشايند، بفشانند
دوش از بی مهری آن ماه سیما سوختم
با کمال تشنه کامی پیش دریا سوختم
مكن كاري كه بر پا سنگت آيو
جهان با اين فراخي تنگت آيو
چو فردا نامه خوانان نامه خوانند
تو رت از نامه خواندن ننگت آيو
وصالم هست، اما زهره بوس و کناری نیست
گلم در خوابگاه و خار در پیراهن است امشب
بس که بی رنگم چو آب از هر چه می بینم رنگ می گیرم
بی صدایم همچو کوه از هر ندا آهنگ می گیرم...
... خار پر، خورشید سوزان، خستگی، شنزار بی پایان
پای اگر فراتر می نهم فرسنگ می گیرم
ميازار موري كه دانه كش است
كه جان دارد و جان شيرين خوش است
تا دست بر اتفاق بر هم نزنيم
پايي ز نشاط بر سر غم نزنيم
خيزيم و دمي زنيم پيش از دم صبح
كاين صبح بسي دمد كه ما دم نزنيم
من آن ابرم كه مي خواهد ببارد
دل تنگم هواي گريه دارد
دل تنگم غريب اين در و دشت
نمي داند كجا سر مي گذارد
مشکل عشق بفکرت نشود طی، ورنه
رخنه در سنگ کند ناخن اندیشه ما
الهی باشی و بسیار باشی
بشرط آنکه با ما یار باشی