نه سرانجامي و نه آرامي
مرغ بي آشيانه را مانم
هدف تير فتنه ام همه عمر
پاي بر جا نشانه را مانم
با كسم در زمانه الفت نيست
كه نه اهل زمانه را مانم
Printable View
نه سرانجامي و نه آرامي
مرغ بي آشيانه را مانم
هدف تير فتنه ام همه عمر
پاي بر جا نشانه را مانم
با كسم در زمانه الفت نيست
كه نه اهل زمانه را مانم
موي شبگوني كه چنگش ميزدي شب تا سحر
از سپيدي لا به لاي شانه اي افتاد و مرد
ازدياد پنجره جان قناري را گرفت
در قفس از نغمه ي مستانه اي افتاد و مرد
اين كلاغ قصه را هرگز تو هم نشنيده اي
تا خودش هم قصه شد افسانه اي افتاد و مرد
دلم نمي خواد پل ما نامه ي پنهوني بشه
مي خوام هواي كوچه مون دوباره باروني بشه
وقتي بارون مي زنه دلم ميخواد چتر تو واشه
اين كوچه بازم پر از صداي پاي ما شه
وقتي بارون مي زنه دلم مي خواد كه سرپناهم
سقف آبي روسري خيس تو باشه
هر چه زیبا بود بیرحمانه بخشیدیش
در ره زیبا پرستانش رها کردی
آن گه از فریاد های خشم و قهر خویش
گنبد مینای ما را پر صدا کردی
چشم ما لبریز از آن تصویر افسونی
ما به پای افتاده در راه سجود تو
رنگ خون گیرد دمادم در نظرهامان
سرگذشت تیره قوم ثمود تو
اخر چتر یا روسری ؟
ور تو را گفتم چيز دگري هست ، نبود
جز فريب دگري
من ازين غفلت معصوم تو ، اي شعله ي پاك
بيشتر سوزم و دندان به جگر مي فشرم
منشين با من ، با من منشين
تو چه داني كه چه افسونگر و بي پا و سرم ؟
تو چه داني كه پس هر نگه ساده ي من
چه جنوني ، چه نيازي ، چه غمي ست ؟
يا نگاه تو ، كه پر عصمت و ناز
بر من افتد ، چه عذاب و ستمي ست
دردم اين نيست ولي
دردم اين است كه من بي تو دگر
از جهان دورم و بي خويشتنم
یکین که
مرغ شومی پشت دیوار دلم
خودشو اینورو اونور می زنه
تو رگای خسته سرد تنم
ترس مردن داره پرپر می زنه
دلم از تاریکی ها خسته شده
همه درها بروم بسته شده
چتر و روسری یکین؟
هر جاي قصه كه هستي اين حقيقت رو بدون
يه نفر تا ته دنيا نامه مي فرسته برات
حالا كه نامه ها رو گم مي كنه نامه رسون
نازنينم ! به خودت سلام ما رو برسون
روسریش همون چترشه. حالا هی سربسرمون بزار!
نغمه شد در پنجه چنگی به خود پیچید
لرزه شد بر سینه های سیمگون افتاد
خنده شد دندان مهرویان نمایان کرد
عکس ساقی شد به جام واژگون افتاد
سحر آوازش در این شبهای ظلمانی
هادی گم کرده راهان در بیابان شد
بانگ پایش در دل محرابها رقصید
برق چشمانش چراغ رهنورردان شد
فروغ
ما از این جسارتها نمی کنیم
دو پرنده بي طاقت در سينه ات آوازمي خوانند
تابستان از كدامين راه فرا خواهد رسيد
تا عطش
آب ها را گوارا تر كند؟
تا آ يينه پديدار آئي
عمري دراز در آ نگريستم
من بركه ها ودريا ها را گريستم
اي پري وار درقالب آدمي
كه پيكرت جزدر خلواره ناراستي نمي سوزد!
حضور بهشتي است
كه گريز از جهنم را توجيه مي كند،
دريائي كه مرا در خود غرق مي كند
تا از همه گناهان ودروغ
شسته شوم
وسپيده دم با دستهايت بيدارمي شود
از بین شعرا فقط اسم "فروغ" را مینویسی؟
در خلوت تر چشمانت
روييدم
چون گل تازه روی بنفشه
در بسترخيس چمن
حالا کی سر به سر کی می ذاره؟!
نفسم مي گيرد
كه هوا هم اينجا زنداني ست
هر چه با من اينجاست
رنگ رخ باخته است
آفتابي هرگز
گوشه چشمي هم
بر فراموشي اين دخمه نينداخته است
اندر اين گوشه خاموش فراموش شده
كز دم سردش هر شمعي خاموش شده
یاد رنگيني در خاطرمن
گريه مي انگيزد
ارغوانم آنجاست
ارغوانم تنهاست
آها فهمیدم. پس بقیه شعرا از خودتونه!
شب خوش
تو بال و پر گرفتی
به چیدن ستاره
دادی منو به خاک
این غربت دوباره
دقیقه های بی تو
پرنده های خسته ن
آیینه های خالی
دروازه های بسته ن
چه حدسی
شب خوش
نفس نفس تو سینه * عطر نفس های شماس
اگر که قابل بدونید ****خونه دل جای شماس
ستاره ها را شرم می شود
از اشک های تو
نخواه
ماه همیشه سیاه پوش شود
گریه نکن
این جا که شام آخر نداریم
همیشه بی قرار تو اند
مریم ها
ربان های سفید
در این روزگاری که من دیده ام *** چه شب ها خدایا خدا می کرده ام
مزن بر سر ناتوان دست زور
که روزی در افتی به پایش چو مور
ره چه می نماید و چه , ره
بازار پر از خدعه ,
بازار پر فریب
بر و حشت تو و من زند خنده
بازار در سیاهی شب کیف می کند
دارد باران می بارد
و داغ تنهایی ام
تازه می شود!
نگو که نمی آیی
نگو مرا همسفر دشت آسمان نیستی
از ابتدای خلقت
سخن از تنها سفر کردن نبود
قول داده ای
باز گردی
از همان دم رفتنت
تمام لحظه های بی قرار را
بغض کرده ام
و هر ثانیه که می گذرد
روزها به اندازه هزار سال
از هم فاصله می گیرند
در کوچه عاشقان گشته ام من
و آنگاه خاموش می ماند یا آه می زد?
با جرعه و جام های پیاپی
من سایه ام را چو خود مست کرده ام
ما رند و خراباتي و ديوانه و مستيم
پوشيده چه گوييم ، همينيم كه هستيم
معرفت نیست ,درین معرفت آموختگان
ای خوشا دولتِ دیدار ِ دل افروختگان
دل از صحبت این چرب زبانان بگرفت
بعد از این من و دامنِ لب دوختگان
نشان من دیگر مجو
حدیث دل دیگر مگو
دلم شکسته زیر پا
نمی خواهد دیگر تو را
از در درآمدي و من از خود به در شدم
گويي از اين جهان به جهان دگر شدم
سعدي
من بهار را به خاطر شکوفه هايش
زندگي را به خاطر زيبايي اش و زيباييش را به خاطر تو دوست دارم
من دنيا را به خاطر خدايش
خدايي که تو را خلق کرد دوست دارم
مجمع خوبي و لطفست غدار چو مهش
ليكنش مهر و وفا نيست خدايا بدهش
حافظ
شکستند اگر قابِ یادِ مرا
دلِ شیشه دارم بلورم هنوز
سفر چاره دردهایم نشد
پر از فکر راه عبورم هنوز
ز دو دیده خون فشانم، ز غمت شب جدایی
چه کنم؟ که هست اینها گل خیر آشنایی
همه شب نهادهام سر، چو سگان، بر آستانت
که رقیب در نیاید به بهانهی گدایی
مژهها و چشم یارم به نظر چنان نماید
که میان سنبلستان چرد آهوی ختایی
در گلستان چشمم ز چه رو همیشه باز است؟
به امید آنکه شاید تو به چشم من درآیی
سر برگ گل ندارم، به چه رو روم به گلشن؟
که شنیدهام ز گلها همه بوی بیوفایی
به کدام مذهب این این به کدام ملت است این؟
که کشند عاشقی را، که تو عاشقم چرایی؟
به طواف کعبه رفتم به حرم رهم ندادند
که برون در چه کردی؟ که درون خانه آیی؟
به قمار خانه رفتم، همه پاکباز دیدم
چو به صومعه رسیدم همه زاهد ریایی
در دیر میزدم من، که یکی ز در در آمد
که : درآ، درآ، عراقی، که تو خاص از آن مایی
شعر زیبایی هست. حیفم اومد همشو ننویسم.
ياد آن بوسه كه هنگام وداع
بر لبم شعله حسرت افروخت
ياد آن خنده بيرنگ و خموش
كه سراپاي وجودم را سوخت
به نظر منم شعر خیلی قشنگیه
تو بندگي چو گدايان به شرط مزد مكن
كه خواجه خود روش بنده پروري داند
حافظ
منم اين شعر رو خيلي دوست دارم فوق العاده زياد.
در چار چوب پنجره تنها شدی و من
بر چار چوب قلب تو هر لحظه شاملم
آن لحظه ای که مبریم تا خدا بگو-
-در ارتفاع پست زمین تو کاملم؟!
مرا حق از می عشق آفریدست ........................ همان عشقم اگر مرگم بساید
منم مستی و اصل من می عشق ...................... بگو از می بجز مستی چه آید
مولانا
دوستت دارم
و تو قرنهاست اين را ميداني
و باز...
نميدانم
از چشمهايت بگويم
از دستهايت
يا از گيسويت كه به مهتاب حجاب ميبخشد
نميدانم
چرا از يادم نميروي!؟
اينگونه تلخ نگاهم مكن
نرم شد اخر دلش از آه آتشناك من
شعله بتواند بلي تاثير در آهن كند
محمد علي فتي
سلام فرانك خانوم.
درد بي عشقي ما ديد و دريغش آمد
آتش شوق درين جان شكيبا زد و رفت
خرمن سوخته ي ما به چه كارش مي خورد
كه چو برق آمد و در خشك و تر ما زد و رفت
رفت و از گريه ي توفاني ام انديشه نكرد
چه دلي داشت خدايا كه به دريا زد و رفت
خیلی ممنون از نظرهاتون
تا نپرسندت مگو از هيچ باب
تا نخوانندت مرو بر هيچ در
فردوسي
سلام آقا جلال
روندگان مقیم از بلا نپرهیزند
گرفتگان ارادت به جور نگریزند
امیدواران دست طلب ز دامن دوست
اگر فروگسلانند در که آویزند
مگر تو روی بپوشی و گر نه ممکن نیست
که اهل معرفت از تو نظر بپرهیزند
سعدی
سلام اقا پایان. چطورید؟
دريا بنفش و مرز بنفش و هوا بنفش
جنگل كبود و كوه كبود و افق كبود
جايِ دگر بنفشه يكي دسته بدروَند
وين جايگه بنفشه به خرمن توان درود
كوه از درخت گويي مردي مبارز است
پرهايِ گونه گونه زده چون جنگيان به خود
اشجار گونه گون و شكفته ميانشان
گل هايِ سيب و آلو و آبي و آمرود
چون لوحِ آزمونه كه نقاشِ چربدست
الوانِ گونه گون را بر وي بيازمود
شمشاد را نگر كه همه تن قد است و جعد
قدّي ست ناخميده و جعدي ست نابسود
ملك الشعراي بهار
ممنون شما خوبيد؟
دو چشم مست تو کز خواب صبح برخیزند
هزار فتنه به هر گوشهای برانگیزند
چگونه انس نگیرند با تو آدمیان
که از لطافت خوی تو وحش نگریزند
چنان که در رخ خوبان حلال نیست نظر
حلال نیست که از تو نظر بپرهیزند
مرسی ممنون
ديده به در نهاده ام تا شنوم صداي تو
حلقه به در بزن مرا عاشق در به در نكن
من كه ز پا نشسته ام مرغك پر شكسته ام
زود بيا كه خسته ام ، زين همه خسته تر مكن
گر چه به دور زندگي، تن به قضا نهاده ام
آتشم اينقدر مزن، رنجه ام اينقدر مكن
هر چه كه ناله ميكنم گوش به من نميكني
يا كه مرا ز دل ببر، يا زبرم سفر مكن
نعره هاي حلاج
بر سر چوبه ي دار
به كجا رفت كجا ؟
به كجا مي رود آه
چهچه گنجشك بر ساقه ي باد
آسمان آيا
اين امانت ها را
باز پس خواهد داد ؟