دل ربودن از کف دل دادگان سهل است سهل
دل ربائی بین که دل از دست عاقل میبرد
صرّاف
Printable View
دل ربودن از کف دل دادگان سهل است سهل
دل ربائی بین که دل از دست عاقل میبرد
صرّاف
در کلامم نقشی از یک عشق جا مانده است
که دوچشمم بهر آن با اشک تاوان می دهد
نور عشق از عمق جانم برخاسته
که وجودش مرده را هم جان می دهد
در این زمانه بی هیاهوی لال پرست
خوشا به حال کلاغان قیل و قال پرست
چگونه شرح دهم، لحظه لحظه خود را
برای این همه ناباور خیال پرست
تا واژه واژه حنجره آکنده از شب است
شعرم به لحظه های چراغان نمی رسد
یک سمت عشق، سمت دگر تشنگی، فراق
یعنی به هم رسیدن عریان نمی رسد
دل تنگم ز روی یار مست است
ز روی آن شه دلدار مست است
دلم بی تاب از آن بوی مسیحاست
نشد روزی که دل رویم نیاراست
مکن ای دل! مکن با من چنین جنگ
مباش از روی هر یاری تو دلتنگ
بیا ساقی شبی با ما سحر کن
دل تنگم تو با می بی خبر کن
ز احوال دل تنگم مکن یاد
که دل از دست تو بر خاک افتاد
لگد کن این دل پر حسرت من
که دیگر دل نبندد او به دشمن
Leyth علیه الرحمه!
نگاه بود، نگاهی شبيهِ درد دلی
نگاهِ مرثيه واری که عين ِ ماتم بود
در اين هوای غم آلوده، اين هوای کثيف
چه خوب بود اگر وقتِ زندگی کم بود
چه خوب بود اگر روی اين زمين ِ بزرگ
به قدر ِ باغچه ای، جا، برای ما هم بود
دلم به پاکی دامان غنچه می لرزد
که بلبلان همه مستند و باغبان تنها
از كفر ِ من تا دين ِ تو راهي به جز ترديد نيست
دل خوش به فانوسم نكن! اين جا مگر خورشيد نيست
با حس ِ ويراني بيا، تا بشكند ديوار ِ من
چيزي نگفتن بهتر از تكرار ِ طوطي وار ِ من
نه عمر خضر بماند نه ملک اسکندر
نزاع بر سر دنیای دون مکن درویش
شام هاي تيره را با چشم ِتو
روشن هم چون ماه و اختر مي کنم
با من از رفتن مگو، اي مهربان
رفتنت را روز ِ محشر مي کنم
اي بهانه هاي من در بي کَسي
با تو تنهايي رو پر پر مي کنم