نِي بزن مردِ شبان، شب پره ها بيدارند
و من ِ بي كَس و تنها كه خودت مي داني
من به نمناكي ِ چشمانِ خود عادت دارم
تو چرا خيس تر از مرحمتِ باراني؟
Printable View
نِي بزن مردِ شبان، شب پره ها بيدارند
و من ِ بي كَس و تنها كه خودت مي داني
من به نمناكي ِ چشمانِ خود عادت دارم
تو چرا خيس تر از مرحمتِ باراني؟
یکی ز بند سر زلف او اسیر کمند
یکی ز کنج زنخدان او فتاده به چاه
یکی خراب لب لعل او نخورده شراب
یکی قتیل دم تیغ او نکرده گناه
یکی ز غمزهی خونخوارهاش تپیده به خون
یکی ز حسرت نظارهاش نشسته به راه
یکی ز جنبش مژگان او به چنگ اجل
یکی ز گردش چشمان او به حال تباه
یکی به خاک در او فشانده گوهر اشک
یکی به رهگذر او کشیده لشکر آه
هزار جان و دل نازنین مشتاقان
فدای لعل گهر بار خوشتر از قندت
چه خوش دمی، که نهادیم بوسه بر پایت
کدام دولت از این به، که پای بوسندت
" ز" که حرف آخر امضا هست!
توی آخرین وداع
وقتی دورم از همه
چه صبورم ای خدا
دیگه وقت رفتنه ...
... تو رو دوست دارم
مثل حس دوبارهء تولدت
تو رو دوست دارم
وقتی میگذری همیشه از خودت
تو رو دوست دارم
مثل خواب خوب بچگی
بَغَلت میگیرم و میمیرم به سادگی ...
"زار" نه "هزار" :دی
======================
یاری اندر کس نمی بینم یاران را چه شد ؟
دوستی کی آخر آمد ؟ دوستاران را چه شد ؟
آب حیوان تیره گون شد خضر فرخ پی کجاست ؟
خون چکید از شاخ گل ابر بهاران را چه شد ؟
نقل قول:
يك نفر آمد ، صدايم، كرد و رفت
در قفس بودم، رهايم، كرد و رفت
يك نفر آمد كه با چشمان خود
سوز و فرياد عذايم كرد و رفت
بي دليل از قلب من رنجيده بود
او مرا از خود، جدايم كرد و رفت
يك نفر آمد كه با سجاده اش
تا سحر تنها، دعايم، كرد و رفت
تو مشت درشت روزگاری
از گردش قرنها پس افکند
ای مشت زمین بر آسمان شو
بر وی بنواز ضربتی چند
دریغا، هم به تماشای مُردنِ من رازی ست
که بی دیده، هیچ توفانیش نخواهد گریست
اگر چه نيستي و من هنوز پشت پنجره
به غصه خيره مي شوم به روز پشت پنجره
تو ابتداي رفتني به فصلهاي بعد از اين
و فکر هم نمي کني به سوز پشت پنجره
به چشمهاي من که شب تو را بهانه مي کند
و ياد مي کند ز نيمروز پشت پنجره
هر پگاهان كه بر اين دامنه مي روييدي
آفرين بود كه بر قدِّ تو افرا مي كرد
حيف! در كوچه ي آغوش ِ تو گُم مي كردم
آن چه را دل به رهِ عشق ِ تو پيدا مي كرد