بس که شنیدی صفت روم و چین / خیز و بیا ملک سنایی ببین
تا همه دل بینی بی حرص و بخل / تا همه جان بینی بی کبر و کین
Printable View
بس که شنیدی صفت روم و چین / خیز و بیا ملک سنایی ببین
تا همه دل بینی بی حرص و بخل / تا همه جان بینی بی کبر و کین
نشاید گفتن آن کس را دلی هست/که ننهد بر چنین صورت دل از دست
به منظوری که با او میتوان گفت/نه خصمی کز کمندش میتوان رست
به دل گفتم ز چشمانش بپرهیز/که هشیاران نیاویزند با مست
سرانگشتان مخضوبش نبینی/که دست صبر برپیچید و بشکست
سعدي
تو ای عاجز که خسرو نام داری / و گر کیخسروی صد جام داری
چو مخلوقی، نه آخر مرد خواهی / ز دست مرگ جان چون برد خواهی؟
مبین درخود که خودبین را بصر نیست / خدا بین شو که خود دیدن هنر نیست
گواهی ده که عالم را خدایی است / نه بر جا و نه حاجتمند جایی ست
نظامی
تا جهان بود از سر مردم فراز/کس نبود از راز دانش بی نیاز
مردمان بخرد اندر هر زمان/راز دانش را به هر گونه زبان
گرد کردند و گرامی داشتند/تا به سنگ اندر همی بنگاشتند
رودکي
دانش طلب و بزرگی آموز / تا به نگرند روزت از روز
چون شیر به خود سپه شکن باش / فرزند خصال خویشتن باش
دولت طلبی سبب نگه دار / با خلق خدا ادب نگه دار
و آن شغل طلب ز روی حالت / کز کرده نباشدت خجالت
ترسم این قوم که بر دردکشان می خندنددر سر کار خرابات کنند ایمان را
یار مردان خدا باش که در کشتی نوح هست خاکی که به آبی نخرد طوفان را
برو از خانه گردون به در و نان مطلبکان سیه کاسه در آخر بکشد مهمان را
هرکرا خوابگه آخر به دو مشتی خاکستگو چه حاجت که به افلاک کشی ایوان را
ماه کنعانی من مسند مصر آن تو شدوقت آنست که بدرود کنی زندان را
حافظ
ایمنی دیدند و ناایمن شدند / دوستی کردم مرا دشمن شدند
کارها کردند، اما پست و زشت / ساختند آیینه ها اما ز خشت
تا که خود بشناختند از راه، چاه / چاهها کندند مردم را به راه
روشنیها خواستند، اما ز دود / قصر ها افراشتند اما به رود
پروین اعتصامی
دیدار مینمایی و پرهیز میکنی/بازار خویش و آتش ما تیز میکنی
گر خون دل خوری فرح افزای میخوری/ ور قصد جان کنی طرب انگیز میکنی
بر تلخ عیشی من اگر خنده آیدت/شاید که خنده شکرآمیز میکنی
حیران دست و دشنه زیبات ماندهام/کآهنگ خون من چه دلاویز میکنی
یارب آن روی است یا برگ سمن/ یارب آن قدست یا سرو چمن
سعدی
نادیده رخش به خواب یکشـب
ای خفته، درین خیال تا کی؟
هر شب منـم و خیـال جانان
من دانم و او و قال تا کی؟
دل گفت که: حال من چه پرسی؟
از شیفتـگان سـال تا کـی؟
من دانم و عـشق، چند گویی؟
با بیخـبران جـدال تا کـی؟
دم در کش و خون گری، عراقی
فریاد چه؟قیل و قال تا کی؟
عراقی