همگي تشنه و از آب نباشد خبري
در اين حال...
خرقه پوشان ريا را بنگر
كه نقاب سادگي پوشيدند!!!
صبر كرديم و صدا در قفس انداخته ايم
اي خدا
واي كه آنان آبرومان به چه رو نوشيدند؟
Printable View
همگي تشنه و از آب نباشد خبري
در اين حال...
خرقه پوشان ريا را بنگر
كه نقاب سادگي پوشيدند!!!
صبر كرديم و صدا در قفس انداخته ايم
اي خدا
واي كه آنان آبرومان به چه رو نوشيدند؟
داني كه به ديدار تو چونم تشنه؟
هر لحظه كه بينمت فزونم تشنه
من تشنه آن دو چشم مخمور تو ام
عالم همه زين سبب به خونم تشنه
هرچند كه در كوي تو مسكين و فقيريم
رخشنده و بخشنده چو خورشيد منيريم
خاريم و طربناك تر از باد بهاريم
خاكيم و دلاويزتر از بوي عبيريم
از ساغر خونين شفق، باده ننوشيم
وزسفره رنگين فلك، لقمه نگيريم
من از آن ابتداي آشنايي
شدم جادوي موج چشم هايت
تو رفتي و گذشتي مثل باران
و من دستي تكان دادم برايت
تــــا مـــرد سخن نگفته باشــــد ××× عیب و هنرش نهفته باشد
هر بیشه گمان مبر که خالیست ××× شایـد که پلنگ خفته باشد
ديگه گذشته از جنون ، رد شدم از ديوونگي
يقين دارم كه جام بايد توي بيابونا باشه
پشت در قلب شما ، نشستم و در مي زنم
خدا كنه واسه من ، ديوونه اونجا جا باشه
به چشماي درياييتون ، يه كم دقيق نگا كنيد
شايد يه ماهي اونجاها تو عالم شنا باشه
نگاتون آخر منو كشت به هر كي كه ديديد بگيد
بذاريد اسمم لااقل جز ديوونه ها باشه
همنفس ، همنفس ، مشو نزديك
خنجرم ،آبداده از زهرم
اندكي دورتر !كه سر تا پا
كينه ام ، خشم سركشم ، قهرم
لب منه بر لبم !كه همچون مار
نيش در كام خود نهان دارم
گره بغض و كينه يي خاموش
پشت اين خنده در دهان دارم
سينه بر سينه ام منه !كه در آن
آتشي هست زير خاكستر
ترسم آتش به جانت اندازم
سوزمت پاي تا به سر يكسر
مهرباني اميد داري و ، من
سرد و بي رحم همچو شمشيرم
مار زخمين به ضربت سنگم
ببر خونين ز ناوك تيرم
يادها دارم از گذشته ي خويش
يادهايي كه قلب سرد مرا
كرده ويرانه يي ز كينه و خشم
كه نهان كرده داغ و در مرا
ياد دارم ز راه و رسم كهن
كه دو ناساز ابه هم پيوست
من شدم يادگار اين پيوند
ليك چون رشته سست بود ، گسست
خيرگي هاي مادر و پدرم
آن دو را فتنه در سرا افكند
كودكي بودم و مرا ناچار
گاه از اين ،گاه از آن ، جدا افكند
كينه ها خفته گونه گونه بسي
در دل رنجديده ي سردم
گاه از بهر نامرادي ي خويش
گه پي دوستان همدردم
كودكي هر چه بود زود گذشت
ديده ام باز شد به محنت خلق
دست شستم ز خويش و خاطر من
شد نهانخانه ي محبت خلق
ديدم آن رنج ها كه ملت من
مي كشد روز و شب ز دشمن خويش
ديدم آن نخوت و غرور عجيب
كه نيارد فرود ، گردن خويش
ديدم آن قهرمان كه چندين بار
زير بار شكنجه رفت از هوش
ليك آرام و شادمان ، جان داد
مهر نگشوده از لب خاموش
ديدم آن چهره ي مصمم سخت
از پس ميله هاي سرد و سياه
آه از آن آخرين ز لبخند
واي از آن واپسين ز ديده نگاه
دديم آن دوستان كه جان دادند
زير زنجير ، با هزار اميد
ديدم آن دشمنان كه رقصيدند
در عزاي دلاوران شهيد
همنفس ، همنفس ،مشو نزديك
خنجرم ، آبداده زهرم
اندكي دورتر !كه سر تا پا
كينه ام ،خشم سركشم ، قهرم
خنجرم ، خنجرم كه تيزي خويش
بر دل خصم خيره بنشانم
آتشم ، آتشم كه آخر كار
خرمن جور را بسوزانم
...
موي شبرنگ قديمم امروز
موي همرنگ پر قوي منست
پسرم آگه باش
هركسي فصل زمستان و بهاري دارد
آدمي زاده به هر دوره شكاري دارد
در این دنیا که حتی ابر
نمی گرید به حال ما
همه از من گریزانند
تو هم بگذر از این تنها
اگر به دست من افتد فراق را بکشم
که روز هجر سيه باد و خان و مان فراق
رفيق خيل خياليم و همنشين شکيب
قرين آتش هجران و هم قران فراق