اثر انگشت اشکهایت
جا مانده در نامه ی وداع
نگو که گریه نکردی...
Printable View
اثر انگشت اشکهایت
جا مانده در نامه ی وداع
نگو که گریه نکردی...
سالها پيش كه كودك بودم
سر هر كوچه كسي بود كه چيني ها را
بند ميزد به عشق
و من آن روز به خود مي گفتم آخر اين هم شد كار؟
ولي امروز كه ديگرخبري از او نيست
نقش يك دل كه به روي چيني است
تركي دارد و من
در به در وكوي به كوي
پي بند زني مي گردم
.........................
شمع می سوزد و پروانه به دورش همه شب
من که می سوزم و پروانه ندارم چه کنم
روی هر سینه سری گریه کند وقت وداع
سرمن وقت وداع گوشه دیوار گریست
كسي نمانده در اينجا تو آخرين نفري
و هم چه راحت از اين رهگذار ميگذري
تو هم چه ساده مرا ترك ميكني شيرين
تويي كه از همهي مردم زمانه سري
تو رفتهاي چه بگويم قبول خواهم كرد
از اين به بعد خودم را نميزنم به خري
از اين به بعد برايت غزل نميگويم
نميشود كه بگويم براي آنكه سري...
... سري كه درد ندارد دوا نميخواهد
دواي آدم بيدرد چيست؟ دربهدري.
به نیمه های شب قسم!
که من بهانه جو شدم
به بند بند اسم تو
اسیر آرزو شدم !...
...
سرک کشیده خواهشی
به ناکجای خانه ام
پرنده های یاد تو
نشسته روی شانه ام!
زندگی لکه ی ننگیست
که امیخته با جان من است
زندگی لحظه ی زردیست
که از ان من است
من نمی دانم
که ته این همه زشتی
که پس این همه زجر
که پی هین همه درد
چه به من میماسد؟
نمی بخشمت !
بجای آنکه در خلوتِ خویش
پیالهی شرابِ شادی هایم را
شعر بریزی
و از شانههایم تا آسمان بالا روی
دزدانه
با تسبیحِ تزویرِ خویش
کدام خدا را شیطان مانده ای
که تمامِ حقیقت مرا حقیر می کنی.
چطور ببخشمت !
وقتی از عطرِ عریانِ عاطفه ام
بویی به بالایت نمی بینم .
و هنوز
پیراهنِ رؤیاهایت بوی پریروز می دهند
چطور ببخشمت
وقتی آهسته پا به خلوتِ خیالم می گذاری
تمام رؤیاهای روستائی ام را
رَم می دهی
نمی بخشمت مگر
حماقت خویش را
بر سنگ صداقتم بشکنی
و ایینهای برایم بیاوری
تا تمامِ تنهایی هایم را
قسمت کنم .
کاش هرگز به اين دنيا نيامده بودم .
و حال که آمده ام کاش زودتر مرگم فرا رسد .
آخر چگونه ميتوان در اين دنيا زندگی کرد ؟
دنيايی که در آن آدم ها روزی چندين بار عاشق می شوند .
دنيايی که در آن عشق را تنها در ويترين کتابفروشی ها ميتوان يافت .
دنيايی که در آن محبت و صداقت مرده و جای آنها را بی وفايی و دروغ گرفته .
دنيايی که در آن دروغ عادت ٬ بی وفايی قانون ٬ و دل شکستن سنت است .
دنيايی که در آن عشق را بايد به بها خريد !
دنيا رو نگه دارين ميخوام پياده شم
تلخ ماندم ، تلخ
مثل زهری که چکیده از شب ظظلمانی شهر
مثل اندوه تو
مثل گل سرخ
که به دست طوفان
پرپر شد
تلخ ماندم ، تلخ
مثل عصری غمگین
که تو را بر حاشیه اش پیدا کردم
و زمین را
توپ گردان
پرت کردم به دل ظلمت
تلخ ماندم ، تلخ
دیوار از پنجره سر بیرون کرد
از دهانش
بوی خون می آمد
بگو در راه عشق ما چه باشد نقطه پایان
نه وصل ما بود ممکن نه دل کندن بود اسان
به امید چه بنشینیم که هر چه پیش رو ببینیم
سراب است و میان ان رهی دشوار و بی پایان
فلک بر ما همی تازد جهان با ما نمی سازد
دگر ما بر چه دل بندیم بگو دیگر عزیز جان
مرا دردیست از عشقت که بر اغیار نشد عنوان
همان بهتر بسوزم زان غمت در خلوت پنهان
بیا تا بشکنیم زنجیر سرد بیکسی ها را
رها گردیم از این دوران سخت غربت هجران
ز یک دست نازنین من صدایی بر نمی خورد
بده دستی به دست من که بگریزیم از این زندان