-
يك سد بهتر از 300
گرتو با سيصد هــجوم آورده اي...... يــك ســـد از مــا مــي كند اين كار را
تا خودي ها خبره در كار خــودند...... پــس نــيـــازي نــيــست استـكبار را
اي ( Cia) برپوز تو مشتي زديم......آب را بــســتـيــم بـــر فرهــنـگ خود
هــــركـسي دارد درون كشورش.....اخــتــيــار قــبــر وكــوه وتـنـگ 1خود
يك زمان گفتيمش آسوده بخواب......تــــا نــبــيـــند روزگــار و حــــال مــــا
ايــن زمان بيدارش اما مي كنيم......چــون دگــــر نيـــكـــو بُـــود احوال ما
گــر بـخوابي كورش، آبت مي برد.....خـواب تا كي جان من ديگر بس است
گــر دو پا داري دوپا هم قرض كن.... شو فراري چون هوا خيلي پس است
اي سيا شنو ز« جاويد»اين سخن..... سـيصـدت ايــن جـــا نـــدارد اعتـــبار
ازبراي ماهمين يك سد بس است.....بــاقــي اش احــمــق دگر ما را چكار؟
1= منظور تنگ بلاغي است
-
معمای زن
هر خصلت زن خدا زيك چيز گرفت
آن گاه گِل ِخلقت او را بِسرشت
نازك دلي و لطافت ازبرگ گُلي
سُكر آوري لبانش ازجام مُلي
چشمان ِخُماراو زآهوي خُتَن
شادابي اش ازخرّمي دشت و دَمَن
افسونگري اش زگردش چرخ وفلك
از روبَه ِ مكّار فقط دوز و كلك
طنّازي و دلبري زطاووس چَمَن
بوي گل ياس و رازقي عطربدن
پرحرفي اوزجيك جيك گنجشك
صافي دل از خلوص ياقوت سِرِشك
گرمي تنش زخور،صفا از باران
مهرازصفت فرشته،مكر از شيطان
تقليد زطوطي و حريصيش زمور
نيش سخنش زمار و رخسار زحور
پيچيده ترين وجود ،موجودِ زن است
هم باعث شادي و صفا هم مِحَن است
اوضمن بدي، نيك ترين عبد خداست
او مادر وسرسلسلۀ مهر ووفاست
گاهي دلش ازمرغ سحر نازك تر
يك وقت دگر سخت ترازسنگ وتبر
او گاه رفیق ره چو لیلا باشد
گه غرق هوس مثل زلیخا باشد
مجموع خِصال نيك و بد در او جمع
از سردي آب و گرمي شعلۀ شمع
او جلوه گر قدرت« جاويد» خداست
هم مظهرعشق و كينه ومهروجفاست
جهانی را به هم آمیخت ایزد
همه در قالب زن ریخت ایزد .........(رهی معیری)
-
با زن نشسته
پس از سی سال و اندی کار و زحمت // گرفتم حکم آزادی زدولت
به خانه آمد م با سرفرازی // ولی نیشخند بر لبهای نازی
کادویی داد نازی دست بنده // ولی با حالتی زشت و زننده
درون جعبه یک پیش بند زیبا // ویک اسکاچ و یک مقدار ریکا
پس از آن پای حجله گربه را کشت// وبا یک جمله زد بر پوز من مشت
زفردا کار تو از ساعت هفت// شود آغاز ،توی کلّـه ات رفت؟
خرید و رُفت و روب و ظرف شویی // امور آشپزی با صرفه جویی
زروز بعد شد برنامۀ من // تو گویی نیست او در خانۀ من
تلیفش هی مرتب زنگ می زد // در آن حالی که مویش رنگ می زد
گهی مشغول صحبت با فریبا// زمانی غیبت از همروس شهلا
زبیکاری به وزنش شد اضافه// برای جابجایی شد کلافه
تأ تر و سینما و پارک بازی// بشد برنامۀ هر روز نازی
من ِبازن نشسته صبح تا شام// امور خانه می دادم سرانجام
فشار کار آخر خسته ام کرد // لغز گویی همسر خسته ام کرد
خبرکردم مدیر قسمتم را // همان شخصی که حکمم کرد امضاء
به او آویختم با بی قراری// بگفتم این سخن با آه و زاری :
کنید حکم مرا امروز باطل// نمی خواهم زن و فرزند ومنزل
چرا که این به ظاهر ناز نازی// گرفته روح وجسمم را به بازی
اگر سی سال دیگر در اداره// شوم فرمانبر دولت دوباره
از آن بهتر که با پیش بندو سر بند // شوم مستوجب هرگونه ریشخند
شده« جاوید» از منزل فراری// فدای لحظه ای کار اداری
-
استاد
چراغ دانش و قاموس معرفت استاد
درون مكتب خود درس عشق يادم داد
لباس بينش و تقوي كند به قامت من
بناي فكروسگالش از او شود ايجاد
براي تربيتم بي دريغ مايه گذاشت
نبود در پي پندار ِِهرچه بادا باد
نهال علم زخون دلش شده سيراب
كشيده بر سر ابليس جهل صد فرياد
به بوستان خرد سرو ناز مي باشد
وباغ معرفت از همّتش شود آباد
وبر لبش گل لبخند چون شكفته شود
زشاديش دل دانش پژوه گردد شاد
به بحرعلم بُود او یگانه كشتي بان
براي صيد دُري در يم ادب صيّاد
هماره در پي ليلاي دانش او مجنون
براي دلبر شيرين علم چون فرهاد
فروغ دانش استاد تا ابد « جاويد»
ز كاميابي شاگرد مي شود دلشاد
روز معلم مبارک باد
-
شاعرنمای لاف زن
دوستی شاعر نمای خشت مال
داشتم ازاهل شهر اردهال
شعرهای بی سر و ته می سرود
در حقیقت اصلاً او شاعر نبود
لیک از پررویی و فیس زیاد
برده بود او عیب های خود ز یاد
او به شعر خویش هم خندیده بود
با عروض و قافیه جنگیده بود
یک شبی در جمع قوم و خویش خود
باز کرد او بار دیگر نیش خود
چون سخن از شعر و رمز و راز شد
باز هم لافیدنش آغاز شد
گفت سعدی شاعر خوبی نبود
روی دست من گلستان را سرود
من غزل را یاد حافظ داده ام
جای نیما یک دو جا تز داده ام!!
با نظامی دوستی ها کرده ام
خمسه اش را من مهیا كرده ام
مثنوي هايم زمولانا سر است
آن چنان سنگين كه بار خاور است
یار غار فرخی بودم ولی
با سنایی داشتم یک مشکلی
با سپهري سينماها رفته ام
با رهي یک بار اما رفته ام
بوده عمويم جناب شهريار
دايي خوبم تقي خان بهار
عاشق اشعار من عطار بود
پیش من شعرمشیری خوار بود
در رباعی سعی افزون کرده ام
شعرهایم بار فرقون کرده ام
لاف هایش چون به اینجا ها رسید
پا برهنه یک نفر بینش پرید
کی جناب مستطاب و ای اجَلّ
گو به من فرق رباعی با غزل
در جوابش چون خری در توی گِل
ماند ه و پیش همه آنها خجل
او نمی دانست املای غزل
تا رسد بر سبک وانشای غزل
از رباعی نیز ذهنش پاک بود
مغزاو خالی ز هرادراک بود
زان میان « جاوید» باصوتی رسا
گفت بس کن خشت مال ناقلا
(مُشک باید خود ببوید جان من)
(نی که یک عطار گوید این سخن)
-
هرکسی کشتۀ خود را درود
هر کسی در این جهان بر دیگری آرد ستم.... آن ستم دیده به روز حشر او را سو کند
در اداره گر بروبد زیر پای دیگری.... زیرپایش در قیامت حتماًاو جارو کند
گر که برف خانه اش ریزد به روی بام دوست.... باید آن جا برف های صد نفرپارو کند
گر زپول دیگران خود را معطر می کند.... با هر آن چه بوی گند آن جاست باید خو کند
خرنماید گرکسی را با فریب ومکر خود.... در قیامت باید او تیمار صد یابو کند
یا که از نیش زبانش قلب محزونی شکست.... باید آن جا صد دل بشکسته را گنگو کند
مخفیانه گر گـُل همسایه اش را بو نمود.... لاجرم آن جا گل خرزهره را هی بو کند
گر که با اهل خلاف او همدل و همدست شد.... پس خدا آن جا نرون را همدم یا رو کند
با تمسخر گر نظر افکند بر یک زشت روی.... روز محشر صورتش را بد تر از راسو کند
گر هوس باز است و دائم فکر تجدید فراش.... هم نشینش در قیامت مرد پشمالو کند
طنزهای آبکی گوید اگر« جاوید» باز.... پس در آن جا دلقکان را همنشین او کند
گل همسایه = منظور دختر همسایه
گنگو= بند زدن ظروف چینی
-
بانگ الرّحيل
نيمي از چوب خط ما پر شد...........تا به خود آمديم و جنبيديم
نغمۀالرّحيل مي آيد.................ماهنوز هم به حال ترديديم
زين سپس گريه پيش رو داريم.......هرچه در طول عمر خنديديم
گرچه برفي سپيد بر سرِبود........ .. بارش برف را نمي ديديم
پيش رو راه و پاي رفتن نيست........بس که در راه خسته گردیدیم
راه هموار و پست بُد معلوم............پس چرا خوب و بد نسنجیدیم
عمر چون رود سوي دريا بود.....رفتن رود را نفهميديم
خوشه ها بر درخت بود ولي...........خوشه اي جز خطا نمي چيديم
چاه افتادگان زياد ،امّا....................خويش را قعر چَه نمي ديديم
اينهمه گل درون بُستان بود.............خارو خاشاك را چرا چيديم؟
بس كه طعنه زديم افرا را.............. حال لرزان چو شاخۀ بيديم
کار دنیا فریب و نیرنگ است...........ما به سازَش هماره رقصیدیم
گرچه «جاويد» نيست عمر و بقا.......ما بفكر بقاي جاويديم
-
ارشاد
يه روز كه دختره اومد خيابون.... يواش يواش اومد تو پيچ شمرون
ماموري اومد جلو وگفت بهش.... من ندارم حوصلۀ كشمكش
اگه مي خواي که نخوري تو سري..... پايين بكش يك كمي اون روسري
اين رژبد رنگو چرا مالوندي؟.... يه كاره تو خونه چرا نموندي؟
مگه باباجون تو ورشكسته؟... كه مانتوات كوتاهه ، آب نشسته؟
پاچۀ شلواره يا لول تفنگ.... آخه مگه با كي مي خواي بري جنگ؟
پشت چشات چرا سفيد و آبي ست؟....رنگ موهات چرا به اين خرابي ست
اگرچه قر ميدي و شوخ و شنگي....به چشم خواهري یه کم قشنگي
این قِروفِراگرچه دل می بره..... سلیقه ات از زن من بهتره
اگر چه که زنم پیشت عجوزه ست..... تو امتحان خوشگلی رفوزه ست
لازمه اما کمی ارشاد تو.... یه چیزایی باید بدیم یاد تو
باید که حالیت بشه از یه من ماس.... چقد کره برای ما مهّیا س
دختره وقتي رفت وارشاد شد... تعهد ی سپرد وآزاد شد
دوتا بادمجون زير چشماش بود.... آثارارشاد روي پاهاش بود
بسكه خوشش اومده بود از اداش...خنديده بود طفلکی كلي با هاش!!!
هردوتا چشماش پر ازاشك بود....چشم نبود اون ديگه یک مَشك بود
صورتشم بگی نگی نیلی بود..... خیال نکن که جای یه سیلی بود
البته اون مأموره هم شاد شد.......از اینکه یکی دیگه ارشاد شد
طفلکی «جاويد» که دید این قرار....... زترس ارشاد نمود الفرار
-
شوخی با خیام
«گویند بهشت و حورعین خواهد بود»....«آن جا می ناب و انگبین خواهد بود»
دانم که زشانس و بخت و اقبال کجم....فردوس منم مثل زمین خواهد بود
***********
« ای دوست حقیقت شنو از من سخنی»....هرگز تو مگو راز دل خود به زنی
اونیز بگوید به زن همسایه....گردند همه خبربه چشمک زدنی
***********
«ای دوست بیا تا غم فردا نخوریم»....ازهر ببویی بیخودی تیپا نخوریم
فردا چو شود رویم و گیریم زنی.... تا بلکه ناهار ظهر تنها نخوریم
***********
« برخيزم وعزم باده ي ناب كنم».... باورزش و دواشكم خود آب كنم
وقتي كه شدم لاغروخوش تيپ و قشنگ.... آن گاه دل دختره را آب كنم
**********
« من بي مي ناب زيستن نتوانم»....من راستگو ام فریفتن نتوانم
گر یکصد و ده بیاید و گیر دهد.... از بی رمقی گریختن نتوانم
***********
« يك كوزه ي مي بيار تا نوش كنيم»....چنگي بنواز تا به آن گوش كنيم
در انجمن طنز بخوان شعرت را.... تاگرمي تیر را فراموش كنيم
-
دکتر دوره گرد
خدا خیرش دهدآن که نمود آزاد دانش را
گشوده لاجرم ابواب علم ودرک و بینش را !!
به هر کوره دهاتی روشنیده مشعل دانش
زروستاهای کرمان تا دهات دور طالش را
در هرخانه را کوبی به رویت می گشاید در
جناب دکتری که خوانده او درس گوارش را
مهندس تا دلت خواهد اُورت1 آید به استقبال
یکی پشتی نهد پشتت یکی هم نازبالش را
یکی شان فارغ التحصیل از آبادی بالا ست
یکی خوانده ده پایین تری درس نمایش را
برای این که دختر یا پسر جانش شود دکتر
گرو داده پدر حتی کت و شلوار و گالش را
حساب بانکی اش هم آب و جارو کرده بیچاره
نهادینه نموده در خودش فرهنگ سازش را
شده برهردر و دیوار خانه مدرک آویزان
دوتا شان خوانده رایانه ، سه تاشان رشتۀ عمران
اگر این مشعل دانش فروزان تر شود ترسم
سپور ما شود دکتر، مهندس هم شود دربان
ویا دکتر رود در کوچه ها مانند نان خشکی
زند فریاد ختنه می کنم ، تب می کنم درمان
ملامین کهنه می گیرم فشارخون کنم معلوم
وبا یک کیسه نان خشک سوزن می زنم آسان
نوار قلب می گیرم به جای باطری کهنه
کنم درمان آلزایمر اگر دادی یکی تنبان
سونوگرافی و ام .آر. آی ، اکوی قلب موجود است
به شرطی که دهی یک جفت لاستیک کهنۀ پیکان
اگر«جاوید»هم روزی شود بیمار باکی نیست
ویزیت او شود بیتی زبابا طاهر عریان
1)اورت=overt