-
خانمسگه به حالت نباشه
دو تا خواهر بودند، يکى خيلى زبر و زرنگ و ناتو بود و ديگرى ساده و نجيب. خواهر ناتو هر شب از خانه بيرون مىرفت و با دست پر به خانه برمىگشت. روزى خواهر ساده از او پرسيد: تو چهکار مىکنى که هر شب با دست پر به خانه برمىگردى به من هم ياد بده. خواهر ناتو گفت: اين کارها از تو برنمىآيد. چند روزى خواهر ساده سؤال خود را تکرار کرد تا اينکه خواهر ناتو گفت: امشب بزک کن و برو سر راه مردها و قر و قمبيل بيا. تا از تو خوششان بيايد. آنوقت نازت را مىکشند و پول هم به تو مىدهند.
شب خواهر ساده چنان کرد که شنيده بود خودش را بزک کرد و رفت سر راه مردها ايستاد. مردى آمد و به دختر ننه زد. دختر براى او ناز کرد مرد، که در يک خانه نوکرى مىکرد، دختر را برد به آنجا. مشغول شوخى بودند که ارباب مرد با يک مهمان وارد خانه شد. نوکر دختر را به طويله برد. بعد به ارباب و مهمان او رسيدگى کرد. بعد از تمام شدن کار خود پيش دختر رفت. بعد از اينکه کار آنها تمام شد دختر گفت: ”من گشنمه“. مرد گفت: من نصف شب از کجا براى تو نان بياورم. دختر گفت: پس پولم را بده بروم. مرد گفت: تو هم مزد ”زحمت“ مرا بده. دختر گرسنه و گريان به خانه خود برگشت و ماجرا را براى خواهر خود تعريف کرد. فرداشب خواهر ناتو سر راه نوکر ايستاد. مرد که کار ديشب زير دندانش مزه کرده بود، دختر را به خانه برد. از اتفاق آن شب ارباب در خانه نبود. مرد را مست کرد، و از او جاى جعبه جواهرات ارباب را پرسيد. مرد جاى جواهرات را نشان دختر داد. بعد، از دختر پرسيد اسم تو چيست؟ دختر گفت: اسمم خانمسگ به حالت نباشه. دختر او را بيشتر مست کرد تا اينکه مرد وسط اتاق افتاد. دختر ريش و سبيل او را تراشيد و صورت او را سرخاب و سفيداب ماليد. جعبه جواهرات را برداشت و به خانه رفت. سالها فروختند و خوردند. مرد نوکر صبح به هوش آمد و حال و وضعيت را که ديد دويد توى کوچه و هى داد مىزد: کجا وقتى خانم سگ به حالت نباشه؟ مردم خيال کردند ديوانه است. او ار گرفتند و تحويل ديوانهخانه دادند.
-
خانمقزى، قزمقزى
يک خالهفيسى بود. روزى خودش را آراست، چادر گلدارى به سر کرد و از خانه بيرون آمد. رفت مغازه آهنگري. آهنگر از او پرسيد: خانمقزي، قزمقزى کجا مىري؟ گفت: مىخوام برم شوشوکنان. قليان بلور بکشم، منت مردم نکشم. آهنگر پرسيد: زن من مىشي؟ جواب داد: اگر قهرت بگيره منو با چى مىزني؟ گفت: با چکش آهنگري. گفت: نه! من مىرم. زن تو نمىشم. رفت تا رسيد به دکان بقالي. بقال پرسيد: خانم فيسى کجا مىري؟ گفت: فيس به قبر پدرت، بهمن بگو خانمقزي، قزمقزي. بقال خواست که او زن او بشود. پرسيد: اگر قهرت بگيرد منو با چى مىزني؟ بقال گفت: با همين سنگ ترازو. خاله قزمقزى گفت: نه، من مىرم. زن تو نمىشم. رفت تا رسيد به بزاز. بزاز گفت: با اين نيمذرعى تو را مىزنم. خالهقزى گفت: نه، زن تو نمىشم. رفت تا رسيد به دکان زرگري. زرگر گفت: تو را با ترازوى طلاکشى مىزنم. خالهقزى گفت: نه، زن تو نمىشم.
خالهقزى رفت تا به آقاموشه برخورد. آقاموشه گفت: تو را با اين دم نرمم مىرنم. خالهفيسى قبول کرد زن او شود.جشن عروسى گرفتند و خالهقزى به خانهٔ آقاموشه رفت. يک روز آقاموشه رفته بود خزانهٔ پسر حاکم دزدي، خالهفيسى هم رفته بود سبزى آش را کنار نهر بشويد، افتاد توى آب. اتفاقاً پسر حاکم آمده بود، اسب خود را آب بدهد. خالهفيسى دست و پازنان گفت: ”برو آقاموشه را بگو، خزانه دزدک را بگو، نردبان طلاى خود را بياره تا سرخ و سفيد آن را که ميان آب افتاده دربياورد، پسرحاکم صدا را شنيد، اما هرچه گشت صاحب صدا را پيدا نکرد. به خانه رفت و ماجرا را براى مادر خود تعريف کرد. آقاموشه از توى خزانه حرف پسرحاکم را شنيد، زد و رفت و نردبان طلاى خود را که يک پر کاه بود، برداشت کنار نهر رفت و خالهفيسى را نجات داد. آقاموشه به او گفت: ”خدا مرگم بده نزديک بود سرخ و سفيدم خفه بشه.“
بعد، دوباره رفت سراغ خزانهٔ پسرحاکم، خالهفيسي، سبزى را توى ديگ ريخت و داشت آش را بههم مىزد که افتاد توى ديگ و مرد. وقتى آقاموشه برگشت و خالهفيسى را مرده يافت، همه موشها را خبر کرد و با گريه و زارى گفت ”گل سرخ و سفيد من دگر نيست“
قسمتى از متن: ”... راه افتاد و رفت به در بقالي، بقال از او پرسيد: خالهفيسى کجا مىري؟جواب داد: فيس به قبر پدرت، منو بگو خانمقزى، قزمقزى کجاى مىري؟ بقال پرسيد: خانمقزى قزمقزى کجا مىري؟ جواب داد: مىخوام برم شوشوکنان، قليان بلور بکشم، منت مردم نکشم. بقال پرسيد: زن من مىشي؟ خانمقزى مقزى گفت: اگر زنت بشم منو با چى مىزني؟ بقال جواب داد: با همين سنگ ترازو.“
-
خانمنارى
زنى بود که بچهدار نمىشد. هرکارى مىکرد فايدهاى نداشت. روزى يک دانه انار در گوشهٔ اتاق پيدا کرد آنرا خورد. بعد از مدتى احساس کرد حامله شده است. خيلى خوشحال شد. بعد از نه ماه و نه روز و نه ساعت يک دختر زائيد و اسم آن را گذاشت خانمناري. شوهر اين زن يک ديو بود. زن او را توى صندوق بزرگى پنهان کرده بود. روزى بهسراغ ديو رفت. ديو از او رو گرداند و گفت: تو دخترى دارى و از من پنهان مىکني. حالا اگر مرا مىخواهى بايد او ار از بين ببرى ـ زن، خانمنارى را به دست کلفت خود سپرد و گفت که ببرد و سر او را ببرد، پيراهن او را خونآلود کرده و بياورد. کلفت خانمنارى را به بيابانى برد، اما دل او نيامد او را بکشد. کبوترى را گرفت، کشت و خون آنرا روى پيراهن خانمنارى ريخت و آنرا براى خانم آورد. خانمنارى را هم در بيابان رها کرد. خانمنارى همينطور که مىرفت، پاى او به سنگى خورد. ديد زير سنگ يک دريچه است آن را باز کرد. پله بود، از آن پائين رفت به خانهاى رسيد ديد در آنجا از هر چيزى چهار عدد است. با خودش گفت: حتماً در اينجا چهار نفر زندگى مىکنند. خانه را تميز کرد و مرتب کرد. غذا را پخت و آماده کرد و خودش در جاى پنهان شد. شب شد چهار جوان که برادر بودند وارد شدند و از وضعى که ديدند تعجب کردند. آنها شامشان را خوردند و خوابيدند. خانمنارى پاهاى آنها را حنا بست تا مجبور شوند به حمام بروند و او بتواند کارها را انجام دهد. چند روز کار خانمنارى و برادرها همين بود تا اينکه برادر کوچکتر تصميم گرفت کسى را که اين کارها را مىکند، بشناسد. شب انگشت خود ار زخمى کرد و نمک روى آن پاشيد تا خوابش نبرد. وقتى دختر مىخواست پاى او را حنا بگذارد، مچاش را گرفت، برادرهاى ديگر بيدار شدند و دختر زيبا را ديدند. همانجا عهد کردند مانند خواهر و برادر با يکديگر زندگى کنند.
ديو که از زنده بودن خانمنارى و جائىکه زندگى مىکرد باخبر شده بود باز در گوش زن خواند که خانمنارى را بکشد. مادر خانمنارى پيراهنى زيبا تهيه کرد و آن را شبانهروز در زهر خواباند. بعد تغيير قيافه داد و رفت به خانه چهار برادر. پيراهن را به خانمنارى فروخت. خانمنارى به حمام رفت و پيراهن را پوشيد. در راه برگشت بىهوش افتاد. اتفاقاً پسر پادشاه از آنجا رد مىشد چشم او که به خانمنارى افتاد يک دل نه، صد دل عاشق او شد. او را برداشت و با خود به قصر برد.
بعد حکيمان را خبر کرد. حکيمان فهميدند که خانمنارى مسموم شده، او را در هفت حوض شير شستشو دادند. حال خانمنارى خوب شد. با شاهزاده ازدواج کرد و پس از مدتى صاحب يک پسر شد.
چهار برادر هرچه منتظر شدند ديدند خانمنارى نيامد. هرکدام راه ديارى پيش گرفتند و به جستجوى خانمنارى پرداختند. ديو که از ماجراى نجات يافتن خانمنارى مطلع شده بود، باز از مادر خانمنارى خواست که برود و دختر را بکشد. مادر خانمنارى لباس گدائى بهتن کرد و به قصر رفت و اجازه خواست تا شب را در آنجا بماند نيمههاى شب رفت به بالين بچه و او را کشت و کارد خونى را زير بالش خانمنارى گذاشت. صبح، وقتى مىگشتند کارد را پيدا کردند و شاهزاده دستور داد پستانهاى خانمنارى را بريدند و بچه مرده را زير بغل او گذاشتند و او را از قصر بيرون کردند.
خانمنارى گريان و نالان رفت تا به دامنه کوهى رسيد آنجا از خستگى خوابش برد. در خواب ديد آقائى نوراني، سربچه را به تن او چسباند. خانمنارى از خواب پريد و ديد که بچه زنده و سالم است. مدتى گذشت تا اينکه يک روز صدائى شنيد که از داخل يک غار مىآمد. رفت و ديد که پنج درويش نشستهاند و هرکدام حکايت خودش را تعريف مىکند. فهميد که چهارتا از آنها همان چهار برادر هستند و پنجمى هم شوهر او است که از غصه او درويش شده. خانمنارى وارد غار شد و آنها از ديدن او شاد شدند.
-