-
عین القضات همدانی
ابوالمعالي عبدالله ابن محمد بن علي ميانجي مشهور به عين القضات در سال 492 ه ق قدم به عرصه وجود نهاد. او از شاگردان عمر خيام و شيخ المشايخ امام احمد غزالي است و ملاقات با امام احمد غزالي و برادرش محمد غزالي در عبدالله جوان تاثير بسزايي داشته و او را در سلك مشاهير و عرفاي زمان خويش قرار داده است. مكاتبات عين اقضات با امام احمد غزالي نشان دهنده ميزان ارادت او به اين مرد بزرگ است.او به چند زبان تسلط كامل داشته و عليرغم عمر كوتاه آثار زيادي از خود به جاي گذاشته از جمله يزدان شناخت ، تفسير ناتمام حقايق القران، رساله تمهيدات، سوانح العشاق لوايح ، رساله عينيه، تازيانه سلوك و چندين كتاب و رساله ديگر . او جان خود راه عقيده نهاد و بر اساس دسايس و مقدمه چيني هاي ابوالقاسم قوام الدين درگزيني وزير سلطان محمود بن محمد بن ملكشاه سلجوقي متهم شد كه دعوي الوهيت دارد . قوام الدين براي آنكه حكم شرعي مباح بودن خون وي را از علماي قشري و فقهاي متعصب بگيرد و مجلسي بدين منظور ترتيب داد كه منجر به گسيل عين القضات به بغداد و زنداني شدن وي گرديد.بالاخره به امر قوام الدين او را در سي و سه سالگي در شب چهارشنبه هفتم جمادي الثاني سال 525 قمري از بالاي مدرسه ئي كه او در آن به وعظ و ارشاد مي پرداخت بر دار كردند و سپس پوست بدنش را كنده و در بوريايي كه به نفت آلوده بود پيچيدند وي را آتش زدند و خاكسترش را بر باد دادند چنانكه خود او در رباعي كه سروده بود پيش بيني كرده است ،
ما مرگ و شهادت از خدا خواسته ايم
گر دوست چنين كند كه ما خواسته ايم
وان هم به سه چيز كم بها خواسته ايم
با آتش و نفت و بوريا خواسته ايم
او در كتاب تمهيدات هم مرگ زود هنگام خود را پيش بيني كرده بود.
-
ممنون،دوستمون کلی اشاره کردن.بد نیست منم تو یه خط کاملش کنم.(جالبه)
عین القضات یک هفته قبل از قتل و سوختن خود کاغذی سر به مهر به یکی از مریدان داد که بعد از قتل و سوختن او،نامه را گشادند و دیدند که درآن این رباعی نوشته شده:
ما مرگ و شهادت از خدا خواسته ايم
گر دوست چنين كند كه ما خواسته ايم
وان هم به سه چيز كم بها خواسته ايم
با آتش و نفت و بوريا خواسته ايم
-
با اجازه ی mahdistar
الهــــی! به مــــــردان در خانه ات!
به آن زن ذلیلان فـــــرزانــــــه ات!
به آنانکه با امـــــر "روحی فداک"!
نشینند وسبـــــــــــــزی نمایند پاک!
به آنانکه از بیـــــــخ وبن زی ذیند!
شب وروز با امــــــر زن می زیند!
به آنانکه مرعــــــــــوب مادر زنند!
ز اخلاق نیکـــــــــوش دم می زنند!
به آن شیــــــــــــر مردان با پیشبند!
که در ظـــرف شستن به تاب وتبند!
به آنانکه در بچّــــــــــه داری تکند!
یلان عوض کــــــــــــردن پوشکند!
به آنانکه بی امــــــــــــر واذن عیال
نیاید در از جیبشان یک ریــــــــال!
به آنانکه با ذوق وشــــــــــوق تمـام
به مادر زن خود بگویند: مـــام (!)
به آنانکه دارند بــــا افتخـــــــــــــار
نشان ایزو...نه!"زی ذی نه هزار"!
به آنانکه دامـــــــن رفــو می کنند!
ز بعد رفــــــــویش اُتـــو می کنند!
به آنانکه درگیــــر ســــوزن نخند!
گرفتـــــــــــار پخت و پز مطبخند!
به آن قرمــــــــه سبزی پزان قدر!
به آن مادران به ظاهــــــــــر پدر(!)
الهـــــــــی! به آه دل زن ذلیــــــل!
به آن اشک چشمان "ممّد سبیل"(!)
به تنهای مردان که از لنگـــه کفش
چو جیــــــــغ عیالاتشان شد بنفش!
:که مارا بر این عهـــد کن استوار!
از این زن ذلیلی مکن برکنـــــــار!
به زی ذی جماعت نما لطف خاص!
نفرما از این یوغ مــــــارا خلاص!
(با تمام آسونیش گفتم اگر یکم بخندیم خالی از لطف نیست)
-
این پست رو اشتباهی دادمم بلد نیستم پاکش کنم
کمک!!!!کمک!!!!!!!!!!!
-
-
-
اینم یک مصاحبه صمیمی با ایشون که بیوگرافی هم حساب میشه دیگه.
مصاحبه:
- درچه تاريخ و كدوم جغرافيا به دنيا اومدي؟
سي وسه سال پيش در شهر اروميه ...
- از چه زماني فضولي، ببخشيد بوالفضولي رو در خودت كشف كردي؟
از آن زماني كه احساس كردم سرم روي بدنم سنگيني مي كنه و رايحه قرمه سبزي مي ده!
- احساس مي كني ژن فضولي به بوالفضولك هم منتقل شده؟!
بعله، چون در دو و نيم سالگي اومد - داشتم چيز مي نوشتم - تو چشام زل زد وگفت: اين چرت و پرتها چيه مي نويسي؟!
- شايد شما هم اين ژن رو از پدرتون به ارث بردي؟
نه ... خدابيامرز اگر چه اهل شعر و شاعري بود ولي بر خلاف من تمام عمرش سرش توي لاك خودش بود..
- تا حالا از بوالفضولي و پا تو كفش ديگرون كردن پشيمون شدي؟!
چرا پشيمون بشم....پا كردن تو كفش ديگران عالمي داره!
پا كه نه در كفش عزيزان بود
بار گرانيست، قلم كن زبيخ!!!
- اول وبلاگ زدي بعد بوالفضول الشعرا شدي ؟ يا اول بوالفضول الشعرا شدي بعد وبلاگ زدي؟!
ميشه گفت هر دو ... قبل از وبلاگ؛ بوالفضول شخصي بودم... اما بعد از وبلاگ؛ بوالفضول عام المنفعه شدم! ... مخصوصاً براي برخي مطبوعات كه همين جور فرت و فرت شعرهاي ما را از وبلاگ برمي دارند و مي چاپند...
- روزي چند ساعت با بوالفضول الشعرا جر و بحث مي كني؟
صبح و ظهر و شب قبل و بعد از سرودن يا نوشتن جفنگيات!
- كارتون به قهر هم مي رسه؟
نه ...پسر خوبيه!
- اگه يه وقتي قافيه به تنگ بيآد چه كار مي كني؟
دوشماره گشادش مي كنم ...نشد ....به همون چيزي ميام كه شاعر مياد!
- جسارتاً اين «همون چيز» با تفنگ هم قافيه نيست؟
احسنت، درست شليك كردي به هدف!
چون قافيه تنگ آيد
شاعر به الي آخر!!
- بهتره شعر آدم وزين باشه يا خود آدم وزين باشه؟
هر دوانه! ... اما بعضي از آدما فقط شعرشون وزينه، بعضي از آدمها فقط خودشون ....بعضيها هم بي خيال وزين بودن، دور از جون آدم نيستن!
- اگه شعرهات رو بدهند دست مردم و گاز اشك آور هم بزنند، فكر مي كني مردم بيشتر مي خندن يا گريه مي كنن؟
لزومي نداره گريه كنند ... اشكشان در بياد كافيه ... گاز گريه آور كه نيست، گاز اشك آوره...... مي تونن اونقده بخندند كه اشكشون در بياد و گاز اشك آور هم دپرس نشه!
- از كدوم اثر يا اثرهات راضي نبودي، اما بقيه كلي با اون اثر كيف كردند؟
حافظ به روايت شير فرهاد!...يك شعر فصلي و فكاهي ... ناگهان پرده بر انداخته؛ ... اي يعني چه!...
كه جناب مديري هم در يكي از آخرين قسمتهاي برره بخشهايي از آن را خواند!
- شده براي گفتن شعر قلم كسي رو غرض بگيري و با قلم ديگران بنويسي؟!
نه چون از طرف دوستان ممنوع القلم شده ام!...يعني كسي به من قلم قرض نمي دهد!
- با قلم پات چطور؟ با اون چيزي نوشتي؟!
بعله...شعر سفر را!
- پات ناراحت نشد؟ هيچي نگفت؟!
نه ...چيزي بگويد پاشو قلم مي كنم!....بيهوده گوييهاي مرا ديده ... به بيهوده گرديهايم نيز عادت مي كنه...
- شايعه شده شعر « زي ذي نامه» رو در وصف خودت گفتي؟
بحث خودم نيست... اين روزها عارف وعامي و همه دلسوختگان وادي زن ذليلي خودشونو تو آينه زي ذي نامه مي بينند!!
- «مادرزنتون» رو چي صدا مي كنين؟
آقا ولمون كن ....كم از زي ذي نامه نكشيده ام!
- به آنان كه با ذوق و شوق تمام ....به مادر زن بگويند: مام!... نه؟
من بدون حضور وكيلم حرف نمي زنم!!
- خب اشكالي نداره ... آقاي بوالفضول! بنده وكيلم؟
بوالفضول رفته براي مادرزنش گل بچينه!!
- راستي من دارم قاطي مي كنم، الآن دارم با بوالفضول الشعرا مصاحبه مي كنم يا سعيد سليمان پور؟!!
نمي دونم!
- چرا بين اسمهاي مستعارت بيشتر به « بوالفضول الشعرا» ارادت داري؟
بسكه با كلاسه بر خلاف خودم! يك خاطره در باره كلاس اين اسم مي تونم بگم؟
- خواهش مي كنم ...
مدتي پيش در حوزه هنري تهران، در ديدار با يكي از شعراي خوب كشورمان آقاي (ه) از شعرش تعريف كردم و در ادامه خواستم خودم را معرفي كنم، گفتم: من هم بوالفضول الشعرايم (فكر مي كردم نامم به گوشش خورده!)... بلافاصله با تواضع گفت :
استغفرا... !... شما سرور ماييد!!
- و به عنوان آخرين سؤال، چرا شما كلاس نذاشتي و به راحتي حاضر به مصاحبه با صفحه «سوسه» شدي؟!
چرا بايد كلاس مي ذاشتم؟ ... دليلي نداشت... ببينم نكنه اين سكه اي كه قراره آخر مصاحبه از طرف روزنامه بهم بدين شايعه بوده؟؟
-
اینم بعدی:
من هیچِ هیچِ هیچم و هیچ است جای تو
خالی تر از خلأ شده ام در هوای تو
لبریزم از ترنّم داوودی سکوت
آماده ام برای ظهور صدای تو؟
از من گرفت عشق تو ایمان و کفر را
دیگر چه مانده تا بدهم در بهای تو؟
خود را به شوق آمدنت سر بریده ام
بردار این سری که نهادم به پای تو
آه ای دل شکسته که متروک مانده ای
خالی مباد وسعت بی انتهای تو
تطهیر کن به خون و خدا را به خود بخوان
«امّن یجیب...» مژده که آمد خدای تو
(مهدی جان دفعه بعد باید خودت بدیا!!!)
-
-
فکر کنم سروده ی آقای قربان ولیئی باشه ،
***
از آسمان تا غم و غصه های من
فاصله نزدیک است
دوستان را نمی شناسم
گیاهان در شک و تردید
پژمرده می شوند
یاد دارم آن سبزه را
آن تیرگی دیوارها را
در غصه های ما
باید
تیرگی بر این خانه
چیره شود تا ما دوباره
برگ ها را از توفان آب
رها کنیم
از پله ها بالا برویم
دستان ما
هدیه تو باد
کلمات آشنا بر تو باد
نه سخن از اشتیاق است
نه گمان و دوری
فقط یاد تو آتش بر خرمن است
گندم ها
در کنار ما می سوزند – خاکستر می شوند
شوق را یار باشیم
که گندمزار را در گندم
خلاصه نکنیم
آن طرف گندم ها
دیوار است