-
استادی درشروع کلاس درس ، لیوانی پراز آب به دست گرفت. آن را بالا گرفت که همه ببینند.بعد از شاگردان پرسید: < به نظر شما وزن این لیوان چقدر است ؟ > شاگردان جواب دادند < 50 گرم ، 100 گرم ، 150 گرم >استاد گفت : < من هم بدون وزن کردن ، نمی دانم دقیقا“ وزنش چقدراست . اما سوال من این است : اگر من این لیوان آب را چند دقیقه همین طور نگه دارم ، چه اتفاقی خواهد افتاد ؟>
شاگردان گفتند : هیچ اتفاقی نمی افتد .
استاد پرسید :
< خوب ، اگر یک ساعت همین طور نگه دارم ، چه اتفاقی می افتد ؟
یکی از شاگردان گفت : دست تان کم کم درد میگیرد.
< حق با توست . حالا اگر یک روز تمام آن را نگه دارم چه ؟شاگرد دیگری جسارتا“ گفت : دست تان بی حس می شود .عضلات به شدت تحت فشار قرار میگیرند و فلج می شوند . و مطمئنا“ کارتان به بیمارستان خواهد کشید >و همه شاگردان خندیدند .
استاد گفت : خیلی خوب است . ولی آیا در این مدت وزن لیوان تغییرکرده است ؟
شاگردان جواب دادند : نه
پس چه چیز باعث درد و فشار روی عضلات می شود ؟
درعوض من چه باید بکنم ؟
شاگردان گیج شدند . یکی از آنها گفت : لیوان را زمین بگذارید.
استاد گفت : دقیقا“ مشکلات زندگی هم مثل همین است .
اگر آنها را چند دقیقه در ذهن تان نگه دارید .
اشکالی ندارد . اگر مدت طولانی تری به آنها فکر کنید ، به درد خواهند آمد .
اگر بیشتر از آن نگه شان دارید ، فلج تان می کنند و دیگر قادر به انجام کاری نخواهید بود.
فکرکردن به مشکلات زندگی مهم است . اما مهم تر آن است که درپایان هر روز و پیش از خواب ، آنها را زمین بگذارید.به این ترتیب تحت فشار قرار نمی گیرند ، هر روز صبح سرحال و قوی بیدار می شوید و قادر خواهید بود از عهده هرمسئله و چالشی که برایتان پیش می آید ، برآیید!
دوست من ، یادت باشد که لیوان آب را همین امروز زمین بگذاری .
زندگی همین است
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
!
-
يک داستان معمولی اما...
وقتی آمد میخندید.نشست روی میز کنار پنجره, من از دور نگاهش میکردم و با خود گفتم: اگر نگاهم کند , باید بخندم..انگار پربود از پر, سبک جست و خیز میکرد و با همه می خندید.کمی حسودیم شد چرا مرا نمی نگریست؟ً!
عصبانی شدم اما باید توی کافه بنشینم تا باران بند بیآید.اگر بیرون بروم در این هوای سرد و بارانی بینی ام باد میکند و گوشهایم درازتر میشوند, خنده دار میشوم...تازه طرح اندام باران خورده ام کمی مضحک تر.بنابراین مینشینم و به آتش این حوس بیشتر دامن میزنم.
این عجوزه هم با همه نرد عشق میبازد الا من! دیروز بود میگفتم من حسادت را در خویشتن میرانده ام...اینک پری زمینی را عجوزه خطاب کرده بودم, خوشحالم که درون آدم فریاد نمی زند وگرنه همه میخندیدند...
برگرد و نگاهم کن تا کمتر بمیرم از حسرتت!!!فکر کردم باید برایش قهوه ببرم, اما نه...اول باید گارسون شوم .اینقدر کاویدمش که چشم بسته هزارچینش را می سازم.
بنده عاشق شدم با یک چشم!!!نباید با هر دو چشم نگاهش کنی.چرا؟ عادتمان در ایران بود,ترک عادت نیز موجب مرض. اگر زل میزدی می خواندنت حیز و اگر عذر بدتر از گناه که فتبارک الله ... می گفتی, بیشترگندش در می آمد((لعنت به این آخوندها که نان جوانان را سنگ خارا کرده اند...))
اعصابم خورد شده بود, چرا بر نمی گردد مرا محک بزند؟بروم بیرون دوباره بیایم تو, تا میز کناریش بنشینم .ایده ی خوبیست !, اما شاید یک ایرانی اینجا باشد, ضایع میشوم!پس بی خیال...
از بخت همیشه خواب جوانی ترگل هم کنارش لمیده و احتمالا می لاسد!می اندیشم ناموسم است, سرم را ازیأس به پائین می اندازم و مثل میکسر قهوه ام را به هم میزنم.کمی که سنگین میشوم تازه شصتم خبردار میشود کسی مرا می پاید
هوراىىىىىىىىىىىى
مرا نگاه می کند و می خندد, منم ضعف میروم و دهان را تا بناگوش باز میکنم,فرصت همین است دل به دریا میزنم و با دست و اشاره سر میز خویش دعوتش می کنم.با سرش پاسخ آری میدهد,لبخندش نیز لا ینقطع بر من می بارد, می آید و می نشیند, می اندیشم جوان ترگل از دق مرگیش دارد می خندد و من انتظارم چه زود به سر آمد
سلام میکنم, می خندد.می گویم عجب هوایی است, باز می خندد.میگویم: چه میخورید سفارش دهم, باز لبخند میزند.می پرسم خوبید؟ دوباره می خندد!
در دل میگویم زهر هلاهل تازه آشنا, شاید باید بکوبم توی سرت تا آدم شوی.کوفت دیگر نمی خواهم بخندی, باید با من حرف بزنی, این درست که زیبایی اما حداقل من یکی را نمی توانی به استهزاء بگیری, از اخمهایم عصبی بودنم را درک میکند اما دوباره لبخند میزند خواستم بگویم ...یکهو یک زنگ در مغزم دینگ, دینگ می زند, تازه کاشف میشوم: حتما کر است...
با دست و پا با او حرف میزنم, همه ی حرفها را دوباره تکرار می کنم.اما او دوباره می خندد.یکی از دور ببیند می گوید : من دلقک بازی در می اورم تا او را بخندانم, کم مانده قر هم بدهم
اما هیچ ...لعنتی تنها می خندد.مستأصل که میشوم به سراغ قهوه ی نیم خورده ام میروم و کمی از آن را می نوشم.در دل تمام نا سزا ها را آزمایش می کنم اما جواب نمی دهد , دوباره که نگاهش میکنم باز می خندد...
یک شعر را زمزمه می کنم, کسری از ثانیه محزون میشود و دوباره میخندد!نمی دانستم میشود به اهنگهای فرانک سیناترا هم خندید.بی پدر انگار جیم کری را دیده است
به ساعتم که نگاه می کنم , می بینم نزدیک دو ساعت تمام است یا به این ضعیفه می نگرم و یا در حال اعمال منافی عفت برای رام کردن این اسب وحشی بوده ام...گفتم به درک , اماده میشوم که سانس دیگری را به نمایش بگذارم که یکهو دو موجود , یحتمل قراول و یساول آمدند و پری مرا گرفتند, دلم از جا کند خواستم حرف بزنم اما...
تازه نگاهم به لباس عجیب فرشته ی زمینی افتاد, از تو ریختم!!!یعنی برای این دیوانه وقتم را هدر دادم یا بهتر بگویم دلقک بازی و دیوانه باز درآوردم؟؟؟مبهوت و گیج بر صندلی ام یله میشوم.دخترک باز میخندد, دو بازویش را محکم می چسبند . از جایش به سختی بلندش می کنند, دم درب کافه دوباره نگاهش می کنم, این بار خنده اش تلخ, تلخ است...
دوباره خواستم حرفی بزنم و دشنامی دهم اما...
لبانم باز میشود و لبخندی تحویلش می دهم, دخترک تازه مژه اش را بر هم میزند و لمحه ای خویش را نثارم می کند و مرا با سؤالهایم تنها وا میگذارد...اگر با نیم لبخندی عشوه اش را نثارم کرد با دو صد لبخند هدیه ام چه می بود؟؟؟
باز افسوس و افسوس , اما خدا را شکر می کنم که این کارها, اینجا عیب نیست
از جا بر میخیزم , پول را سر میز می گذارم و از کافه بیرون میآیم .دوباره با خود زمزمه می کنم فقط یک دیوانه بود که لحظه ای را پر کرد و رفت و...
نمی دانم چند سال است که به عشق آنروز, این داستان را هر ورز با خویش مرور می کنم و هر دم به انتظار ان فرشته بر سر میز کنار پنجره مینشینم؟؟؟دیگر برایم مهم نیست کسی دیوانه ام خظاب کند و حیزم بپندارد
من دیوانه بودم و دیوانه تر شدم چه مهم است اگر مردم مرا می بینند که هر روز آنجا می نشینم و اغلب با خود لبخند میزنم....
-
آوردهاند كه نديمي از ندماي اميرالمؤمنين مأمون, شبي در خدمت او سمري ميگفت و از نظم و نثر در پيش وي دري ميسفت. پس در اثنايِ آن گفت كه: در همسايگيِ من مردي بود ديندارِ پرهيزگار, و كوتاه دستِ يزدان پرست. چون مدتِ حياتش به آخر آمد, و اجل بر املِ او غالب شد, پسري جوان داشت و بيتجربه؛ او را پيش خود خواند و از هر نوعي او را وصيتها كرد و در اثنايِ آن گفت: اي جانِ پدر, آفريدگارِ عالم- جلّ جلاله- مرا مال و نعمتي داده است و من, آن را به رنج و سختي, حاصل كردهام؛ و آسان آسان به تو ميرسد؛ نميبايد كه قدرِ آن نداني و به ناداني آن را به باد دهي. جهد كن تا از اسراف كردن, دور باشي و از حريفانِ پياله و نواله كرانه كني.
و من يقين دانم كه چنانكه من به عالم آخرت روم, جماعتي از ناهلان, گردِ تو در آيند و يارانِ بد, تو را به فسادها تحريض كنند و تمامت اين مالِ تو تلف شود.
باري, از من قبول كن كه اگر اين همه ضياع و متاع بفروشي, زينهار تا اين خانه نفروشي كه مردِ بيخانه چون سپري بود بي دسته. و اگر افلاسِ تو به نهايت رسد و نعمتِ تو سپري شود و دوست و رفيق, خصم شوند, زينهار تا خود را به سؤال بدنام نكني؛ و در فلان خانه رسني آويختهام و كرسي نهاده, بايد كه در آنجا روي و حلقِ خود را در آن طناب كني, و كرسي از زير پايِ خود برون اندازي. چه مردن به از زيستن به دشمنكامي.
پدر, جوان را اين وصيّت بكرد و به دارِ آخرت, رحلت كرد. پسر, چون از تعزيت پدر باز پرداخت, روي به خرج ِ اموال آورد, و در مدت اندك, تمامت آن مالها را تلف كرد و آنچه عروض و اقمشه بود جمله بفروخت, و جز خانه, مر وي را هيچ ديگر نماند. و كار فقرو فاقه و عُسرتِ او به درجهاي رسيد كه چند شبانروز گرسنه بماند و هيچ كس او را طعامي نميداد.
پس وصيّت پدرش, ياد آمد. برفت در آن خانه كه رسن آويخته بود و كرسي نهاده. بيجاره از غايتِ اضطرار به استقبالِ مرگ باز شد و در آن خانه شد و رسني ديد از سقف معلّق و كرسي در زير آنه بنهاد و حيات را وداع كرد و بر كرسي شد و رسن را در حلقِ خود انداخت, و كرسي را به قوّت پاي, دور انداخت. از گراني جُثّة او, تيرِ آن خانه بشكست و ده هزار دينار سرخ از ميان تير بيرون افتاد.
چون جوان, آن زر بديد, بغايت شادمان شد, و دانست كه غرضَ پدر وي از آن وصيّت, آن بوده است كه بعد از آنكه جامِ مذّلت, تجرّع كرده باشد, چون زر بيابد, دانسته خرج كند.
پس, جوان دو ركعت نماز بگزارد و آن زرها به آهستگي در تصرّف آورد و اسبابِ نيكو بخريد و زندگاني ميانه آغاز كرد و از آن واقعه, از خوابِ غفلت بيدار شد و بغايتي متنبّه گشت كه حكيمِ روزگار شد.
و فايدة اين حكايت آن است كه مرد مُسرِف, آنگه از خواب بيدار شود كه مال از دست بداده باشد و از پاي در آمده بُود.
-
روزی روزگاری، عابد خداپرستی بود که در عبادتکده ای در دل کوه راز و نیاز خدا میکرد، آنقدر مقام و منزلتش پیش خدا زیاد شده بود که خدا هر شب به فرشتگانش امر میکرد تا از طعام بهشتی، برای او ببرند... و او را بدینگونه سیر نمایند. بعد از 70 سال عبادت ، روزی خدا به فرشتگانش گفت: امشب برای او طعام نبرید، بگذارید امتحانش کنیم.
آن شب عابد هر چه منتظر غذا شد، خبری نشد، تا جایی که گرسنگی بر او غالب شد. طاقتش تمام شد و از کوه پایین آمد و به خانه آتش پرستی که در دامنه کوه منزل داشت رفت و از او طلب نان کرد، آتش پرست 3 قرص نان به او داد و او بسمت عبادتگاه خود حرکت کرد.
سگ نگهبان خانه آتش پرست به دنبال او راه افتاد، جلوی راه او را گرفت... مرد عابد یک قرص نان را جلوی او انداخت تا برگردد و بگذارد او براهش ادامه دهد، سگ نان را خورد و دوباره راه او را گرفت، مرد قرص دوم نان را نیز جلوی او انداخت و خواست برود اما سگ دست بردار نبود و نمی گذاشت مرد به راهش ادامه دهد. مرد عابد با عصبانیت قرص سوم را نیز جلوی او انداخت و گفت : ای حیوان تو چه بی حیایی! صاحبت قرص نانی به من داد اما تو نگذاشتی آنرا ببرم؟
به اذن خدای عز و جلٌ ، سگ به سخن آمد و گفت: من بی حیا نیستم، من سالهای سال سگ در خانه مردی هستم، شبهابی که به من غذا داد پیشش ماندم ، شبهایی هم که غذا نداد باز هم پیشش ماندم، شبهایی که مرا از خانه اش راند، پشت در خانه اش تا صبح نشستم... تو بی حیایی، تو که عمری خدایت هر شب غذای شبت را برایت فرستاد و هر چه خواستی عطایت کرد، یک شب که غذایی نرسید، فراموشش کردی و از او بریدی و برای رفع گرسنگی ات به در خانه یک آتش پرست آمدی و طلب نان کردی...
مرد با شنیدن این سخنان منقلب شد و به عبادتگاه خویش بازگشت و توبه کرد
-
همواره چون من نه ! فقط يک لحظه خوب من بينديش
ـ لبريزي از گفتن ولي ، در هيچ سويت محرمي نيست
... مي گفت و مي گفت و اشک مي ريخت . هيچ چيزي آرومش نمي کرد . هرچه تلاش مي کردم ، کمتر نتيجه مي گرفتم . احساس مي کردم هيچ کاري نمي تونم براش انجام بدم .
کوهي که جلوي چشمام ذره ذره خرد مي شد .
شمعي که بي وقفه مي سوخت و قطره قطره آب مي شد .
کي مي دونه چي مي کشيد ! کي مي دونه توي دل کوچيکش چه آشوبي به پا بود !حتي منم نمي فهميدم . درکش نمي کردم . من که فکر مي کردم از هر کسي بهش نزديک ترم .
چي مي تونه يک زن رو اينقدر بشکنه ؟!
چي مي تونه طوفاني در دلش بر پا کنه که سيل اشکش يک لحظه بند نياد ؟!
چي باعث مي شه که يک زن ، يک مادر آرزوي مرگ کنه و ...
مي گفت و مي گفت و مي سوخت ...
اشک مي ريخت و خاموش نمي شد ...
از حرفاش چيز زيادي نمي فهميدم . اونقدر پريشون بود که بيشتر به يک کلاف ابريشم به هم ريخته شباهت داشت .
دستاشو تو دستم گرفتم ؛ بر خلاف هميشه سرد و لرزون بود . سرشو رو سينه گرفتم ؛ اما هق هق گريه ش دلمو مي لرزوند .
فقط گوش مي کردم و پا به پاش اشک مي ريختم و توي دلم مي گفتم : خدايا خودت کمکش کن
بي وقفه مي گفت . انگار دنيايي درد توي دل مهربونش ريخته بودن .
از زندگيش مي گفت ؛ از روزي که بايد براش بهترين روز مي شد ؛ از فرزندش ؛ از شادي هاي نداشته اش ـ که براي خودش وانمود مي کرد داره ـ ؛ از عشقش ؛ از عشقش ؛ از عشقش ...
از اين که نشد ، اون چيزي که بايد مي شد .
از اين که احساس مي کرد همه ي هستي شو سرمايه ي يک عشق يک طرفه کرده بود . از اين که ....
حالا من بايد شاهد آب شدن و سوختن و درد کشيدن کسي باشم که عمري وصله ي تنم بود .
حالا بايد بشينم و شکستنش رو نگاه کنم .
مي گفت و اشک مي ريخت
اشک مي ريخت و ضجه مي زد و با حلقه اي که توي انگشتش بود بازي مي کرد ....
«ن.م»
-
راه بهشت
مردي با اسب و سگش در جادهاي راه ميرفتند.هنگام عبور از كنار درخت عظيمي، صاعقهاي فرود آمد و آنها را
كشت.اما مرد نفهميد كه ديگر اين دنيا را ترك كرده است و همچنان با دو جانورش پيش رفت.گاهي مدتها طول
ميكشد تا مردهها به شرايط جديد خودشان پي ببرند.پيادهروي درازي بود، تپه بلندي بود، آفتاب تندي بود، عرق
ميريختند وبه شدت تشنه بودند. در يك پيچ جاده دروازه تمام مرمري عظيمي ديدند كهبه ميداني با سنگفرش طلا باز
ميشد و در وسط آن چشمهاي بود كه آب زلالياز آن جاري بود. رهگذر رو به مرد دروازهبان كرد:«روز به خير، اينجا
كجاست كه اينقدر قشنگ است؟»دروازهبان: «روز به خير، اينجا بهشت است.»- «چه خوب كه به بهشت رسيديم،
خيلي تشنهايم.»دروازهبان به چشمه اشاره كرد و گفت:«ميتوانيد وارد شويد و هر چه قدر دلتان ميخواهد بوشيد.»-
اسب و سگم هم تشنهاند.نگهبان: واقعأ متأسفم. ورود حيوانات به بهشت ممنوع است.مرد خيلي نااميد شد، چون
خيلي تشنه بود، اما حاضر نبود تنهايي آب بنوشد.از نگهبان تشكر كرد و به راهش ادامه داد. پس از اينكه مدت درازي
از تپه بالا رفتند،به مزرعهاي رسيدند. راه ورود به اين مزرعه، دروازهاي قديمي بود كه به يك جاده خاكيبا درختاني در
دو طرفش باز ميشد. مردي در زير سايه درختها دراز كشيده بود و صورتش را با كلاهي پوشانده بود، احتمالأ خوابيده
بود.مسافر گفت: روز به خيرمرد با سرش جواب داد.- ما خيلي تشنهايم.، من، اسبم و سگم.مرد به جايي اشاره كرد و
گفت: ميان آن سنگها چشمهاي است.هرقدر كه ميخواهيد بنوشيد.مرد، اسب و سگ، به كنار چشمه رفتند و
تشنگيشان را فرو نشاندند.مسافر از مرد تشكر كرد. مرد گفت: هر وقت كه دوست داشتيد، ميتوانيد برگرديد.مسافر
پرسيد: فقط ميخواهم بدانم نام اينجا چيست؟- بهشت- بهشت؟ اما نگهبان دروازه مرمري هم گفت آنجا بهشت
است!- آنجا بهشت نيست، دوزخ است.مسافر حيران ماند: بايد جلوي ديگران را بگيريد تا از نام شما استفاده
نكنند!اين اطلاعات غلط باعث سردرگمي زيادي ميشود!- كاملأ برعكس؛ در حقيقت لطف بزرگي به ما ميكنند.چون تمام آنهايي كه حاضرند بهترين دوستانشان را ترك كنند، همانجا ميمانند...
-
در روزگاري كه هنوز بانك خون تشكيل نشده بود، دختر كوچكي بيمار شد و به طور اضطراري به انتقال خون نياز پيدا كرد.
پزشك معالج آن دختر به برادر دوازده ساله او گفت كه اگر خون بدهد ممكن است بتواند جان خواهرش را نجات دهد
پسرك لحظه اي ترديد كرد، چشمانش لبريز اشك شد و سپس تصميم خود را گرفت : "بله ، دكتر من آماده ام!"
وقتي كه انتقال خون صورت گرفت ، پسر بچه از دكتر پرسيد :"به من بگوئيد كه كي مي ميرم ؟"
فقط آن زمان بود كه دكتر متوجه شد ،چرا پسرك پس از شنيدن پيشنهاد او لحظه اي ترديد كرده است .
براي آن پسر بچه فقط آن يك لحظه كافي بود كه تصميم بگيرد جان خود را فداي خواهرش كند.
كسي كه در فدا كردن خود براي ديگري ترديد نمي كند همان كسي است كه بي گمان قدم هايش او را به پيش ، به سوي آينده اي روشن و به سوي خدا رهنمون مي شوند.....
-
دوباره جنون خودکارها ، فکرمو بهم ریخته. نه می نویسم و نه می تونم ننویسم.
به تو نگاه می کنم. مظلومانه به من خیره شدی.
می گم: تو بگو چیکار کنم؟
بغضت می شکنه... طاقت دیدن چشمای خیستو ندارم...
خیلی فکر می کنم. با دستای لرزون ، آخرین بار لَمست می کنم.
اشک توی چشام ماسیده..کبریتو روشن می کنم.
لِه می شم...داغون می شم... خاکستر تنت رو توی مُشتام فشار می دم و اشک می ریزم...
حالا نوبت منه...
...
فردا صبح ،
گزارش خودکشی یک نویسنده که کتابش هرگز منتشر نشد...
-
غروب
فنجان قهوه اش را روی تاقچه مقابل پنجره گذاشت و پرده ها را کنار زد. آسمان خاکستری تیره بود و ابرهای بارانزا پشته در پشته از سمت کوه های شمالی پیش آمده و روی شهر را پوشانده بود. اتوموبیل ها مانند لکه های رنگ زمینه خاکستری را نقش می زدند. خیابان های پایین دست در مهی رقیق شناور بود. از انتهای کوچه شرقی که به بزرگراه می رسید، زنی به طرف خیابان و سر کوچه پیش می آمد. جرعه ای قهوه نوشید و بخار نفسش شیشه را تار کرد. زن از کنار در باغ مهد کودک گذشت و صدای پارس سگ گرگی بلند شد. بارانی شکلاتی زنگی تنش بود و شال حاشیه داری با ریشه های بلند از سرتا پشت کمرش را می پوشاند... چند جرعه را پشت سر هم نوشید. روی صندلی کنار پنجره نشست و کتاب را از محل نشانه باز کرد، " نیچه گفت، خدا مرده است، ما او را در خود کشته ایم و به صورت بتی بیرون از خود او را می پوشیم. "
آخرین جرعه را سر کشید و چشم ها را برای لحظه ای بست. دوباره جمله نیچه را خواند. با ماژیک شبرنگ روی آن را خط کشید. صدایی مانند سایش یا خزش اجسامی کنار هم شنید. صدا شدید شد. تگرگ می بارید و دانه های یخ به شیشه می خورد. از روی صندلی بلند شد. زن زیر تاقی ایستگاه اتوبوس پناه گرفته بود. دو مرد جوان زیر یک چتر از خیابان می گذشتند. فنجان قهوه را به آشپزخانه برد. دو برگ قبض آب و برق از گیره ای آویزان بود. به تاریخ قبض ها نگاه کرد. صدای زنگ تلفن بلند شد. به اتاق برگشت و گوشی را برداشت. از آن طرف صدای سوت ممتد می آمد. گوشی را روی دستگاه گذاشت. قطره های درشت به شیشه می خورد و جاری می شد. خیابان شلوغ تر شده بود. دود از سطح خیابان جدا شده و مانند ابری تیره بالا می آمد. صدای سوت آمد و چیزی در فضا ترکید. زن کنار خیابان ایستاده بود و به اتوموبیل هایی که از مقابلش رد می شدند، نگاه می کرد. گاهی خم می شد و چیزی می گفت. هوا رو به تاریکی می رفت. اتوموبیل سفیدی کنار زن ایستاد و بوق زد. چراغ چهار راه قرمز شد. اتوموبیل ها ایستادند. زن گردنش را به یک طرف خم کرده بود. اتوموبیل سفید راهنما زد و کمی جلوتر رفت و دوباره بوق زد. زن خود را به اتوموبیل رساند و خم شد. راننده های پشت سری بوق می زدند. پلیس سرچهار راه سوت زد. چراغ راهنما سبز شده بود...
اتوموبیل سفید راه افتاد. زن چند قدم به دنبالش دوید. راننده گاز داد و دور شد. زن برگشت و سرجای اولش ایستاد. از کیفش دستمالی بیرون کشید و به طرف صورتش برد. به پنجره های رو به رویش نگاه می کرد...
روی صندلی نشست و کتاب را به دست گرفت، " دکتر گفت: زن ها همیشه با شهامت خود را عریان نشان داده اند، حال آن که مردها همیشه با نقاب حاضر شده اند، آیا این موضوع را قبول ندارید؟ به مهامانی های زنانه و مردانه و تفاوت این دو دقت کنید! " با مداد در حاشیه کتاب نوشت: آیا این عریانی نشانه شهامت است و با خودآگاهی انجام می شود یا غریزی و ذاتی آن هاست؟
به آسمان پشت پنجره نگاه کرد که از خاکستری به آبی تیره بدل می شد. صدای چند بوق پیاپی بلند شد، از جا برخاست و نگاه کرد. زن ایستاده بود و به راننده اتوموبیل قراضه ای که سرش را بیرون آورده بود و بلند بلند کلماتی را فریاد می زد، نگاه می کرد. بعد رویش را برگرداند و چند قدم پایین تر رفت. راننده با دست زن را تشویق به سوار شدن می کرد. زن پشت به او ایستاده بود...
بوق زد و در یک لحظه پنجره سفید شد. پایین صفحه نوشت: " آیا این عریان کردن در مورد زن های روشنفکر هم انجام می شود یا به قول میلان کوندرا، وقتی آن ها با مفاهیم زندگی می کنند نه با غرایزشان در این مورد هم تغییر ماهیت داده اند؟! "
بلند شد و به طرف کتابخانه رفت. چند کتاب را جا به جا کرد. کتابی را که در دست داشت میان بقیه کتاب ها گذاشت. به اتاق خواب رفت. ژاکتی روی پیراهنش پوشید. دستی به ریش دو سه روزه اش کشید و از پنجره اتاق به پایین نگاه کرد. خیابان خلوت تر شده و زن کنار خیابان نزدیک ایستگاه ایستاده بود. در نور چراغ های سر تیر، باران به شکل خطوط باریک هوا و تاریکی را هاشور می زد. کلید ضبط صوت را فشرد. ویولن ها قطعه زمستان را شروع کردند. صدای دستگاه را بالا برد و پشت پنجره برگشت. زن از اتوموبیل تیره ای دور شد. مرد پنجره را باز کرد و دست تکان داد. زن سرش را بلند کرد و بدون توجه به اتوموبیل ها تا وسط خیابان دوید، به پنجره نگاه کرد و یک لحظه دستش را بالا آورد. مرد پنجره را بست و پشت شیشه ایستاد. زن از خیابان گذشت. مرد به دستشویی رفت و از مقابل آینه شیشه ادوکلن را برداشت و به گردن و پیراهنش پاشید. با دست موهای کوتاه خاکستری را رو به عقب مرتب کرد. پشت در آپارتمان رفت و ایستاد. آسانسور پایین می رفت. کمربندش را باز کرد و از جا لباسی آویخت. ژاکت را بالا زد و پس از فرو بردن پیراهن در شلوار، دوباره ژاکت را مرتب کرد. صدای قرقره های آسانسور می آمد و ضربه ای که نشانه توقف بود. مرد دوباره دستی به موهاش کشید. در آپارتمان را باز کرد. صدای پاشنه کفش زن شنیده شد و مقابلش ایستاد. موهای خیس در طره های ظریف تابدار و فرخورده از باران اطراف صورتش آویزان بود. قطره های آب، سیاه از ریمل و خط چشم روی رنگ زمینه صورتش دویده بود و تا چانه ها را شیار زده بود. سرخی لب ها کمرنگ و در یک طرف با خطی اضافه رو به پایین کشیده شده بود. مرد از مقابل در کنار رفت: بدو تو آینه نگاه کن.
زن به طرف دستشویی رفت: مجبور بودی این همه وقت زیر بارون نگهم داری؟
عطری شیرین و ارزان قیمت همراه بوی پارچه های خیس در خانه پیچید.
مرد پرسید: چای می خوری؟
صدای زن از دستشویی شنیده شد: اول یه دوش بگیرم ، بعد.
دری به هم خورد و صدای ریزش آب با رگباری که بیرون شروع شده بود در هم آمیخت.
-
جوانک گوشه ی خیابان نشسته بود و فریاد کمک سر می داد. اصلاً به ظاهرش نمی خورد که گدا باشد. یک جوان رشید ، زیبا و تمام عیار بود ، ولی هر رهگذری که از کنارش رد می شد ، پایش را می گرفت و با چنان لحن ملتمسانه ای می گفت: « تو را به خدا، التماس می کنم کمکم کنید. » که دل سنگ هم آب می شد.
پیرزن از کنارش رد شد ، جوانک التماس کرد ، اما او خودش را کنار کشید و گفت: خجالت بکش مردک حیا کن ، واقعاً که آدم نمی دونه چی بگه ؟!
پیرمردی از دور ، نگاه عاقل اندر سفیهانه ای به او انداخته بود و مرتب سرش را به نشانه ی تأسف تکان می داد.
زنان و مردان جوان تر ، بی اینکه کوچکترین محلی به او بگذارند ، از کنارش رد می شدند و او همچنان از ته دل التماس می کرد.
دختر بچه ای به خودش جرأت داد ، جلو رفت و چند ثانیه به او نگاه کرد ، سپس به آرامی گفت: چی می خوای؟
جوانک نگاهی به دختر بچه انداخت و بغضش ترکید. دقایقی دخترک را در آغوش گرفت و به شدت گریست. وقتی گریه کمی آرامش کرد ، گفت: نمی خوام.
- چی...؟ چیو نمی خوای؟
- نمی خوام غرق بشم.
- تو چی؟
- تو دنیا.
- مگه داری غرق می شی؟
- آره... آره... دارم غرق می شم.
- خوب ، مگه چی می شه؟
- هیچی ، می شم مثل اینا.
- مگه آدمی که داره غرق می شه خودش می تونه به کسی کمک کنه ؟
- نه.
- پس چرا داری از اینا کمک می خوای؟
- پس از کی بخوام؟
دخترک سرش را بالا گرفت و به آسمان نگاه کرد ، جوان هم همین کار را کرد. وقتی سرش را پایین آورد ، دخترک آنجا نبود.