سلام
حمید جان خوشحال شدم که حالت خوبه ...
زودتر بیا تا این تاپیک نرفته به اعماق ...
من هم میام اسپم میدم نره .. :دی
ولی خودت رو برسون ..
Printable View
سلام
حمید جان خوشحال شدم که حالت خوبه ...
زودتر بیا تا این تاپیک نرفته به اعماق ...
من هم میام اسپم میدم نره .. :دی
ولی خودت رو برسون ..
حیف که وقتشو ندارم وگرنه همکاری میکردم!!!
wowwwwwwww
داش حميد....خدا رو شكر كه همه چي ختم به خير شد....ببين چي كار كردي كه وقتي ميياي همه برات سر و دست ميشكوننا.....!....حالا خدا رو شكر كه حالت خوبه...ميگم تو كه تو اين مدّت ننوشتي...يه مدّتم صبر كن كه دوباره چشم اين داداش ما نريزه به هم....!:D
تو اين تاپيك نميشه و نمينويسم و وقت ندارم و اينا نداريم.....!:46:نقل قول:
حالا چي ميشه يه وقتي هم براي ما بذاري رفيق؟!:20:
يعني رسماً يه پست ديگه بدم همه شاكي ميشن!:d
امّا خب مگه چيه.....دلم ميخواد زودتر داستان وسترن رو بخونم......همون داستان ايرانيش.....!
الان تقريباً ساعت 11 شبه. اين دوتا ميني مال رو امروز سر كلاس نوشتم! براي همينم احتمالاً كه نه؛ صد در صد از كاراي شما ضعيف تره.گفتم كه بدانيد نويسنده خود آگاه تر است به اين موضوع!! ولي خداييش نظر بديم ببينم چي از آب در اومده اين مينيهاي سر كلاسيم!
بچّه تر كه بود هميشه وقتي كه تنبيه ميشد ميفهميد كه براي اصلاح اشتباهش خيلي دير شده است. وقتي دانشگاه قبول نشد، تازه متوجّه شد كه چقدر دير شده براي درس خواندنش. وقتي از همسرش جدا شد، آن وقت بود كه فهميد چقدر زودتر از اينها بايد رفتارش را عوض ميكرد.حتّي وقتي به فكر بهتر كار كردن افتاد كه ديگر كارش را هم از دست داده بود...
...ديگر واقعاً خسته شده بود.از خيابان كه رد ميشد به اين فكر ميكرد كه چطور ميتواند خودش را اصلاح كند...امّا با صداي بلند و طولاني ترمز كه نگاه همه را به خودش جلب كرد، تازه فهميد كه براي آخرين بار، باز هم دير شده است....
خب...ديدي قبلي چقدر افتضاح بود؟!....اينم همون دوميه كه گفتم:
هوا به شدّت طوفاني و مه آلود بود. او هم از صبح بيتابي ميكرد.احساس خوبي نداشت.مدام به اين فكر ميكرد كه اين بار ديگر قطعاً حادثهاي پيش ميآيد:« علي، ازت خواهش ميكنم تو اين هوا جايي نرو... ميدونم كه هر دفعه همينا رو بهت ميگم، امّا باور كن كه اين دفعه فرق ميكنه....مطمئنّم اين بار ديگه يه اتّفاق بدي ميافته...» امّا علي نميتوانست كه نرود.هواپيما 2 ساعت ديگر پرواز ميكرد؛ آن هم در همين هواي مه آلود...
هواپيماي علي بلند شد.امّا همسرش حق داشت.قرار بود اتّفاق بدي بيفتد.بر اثر يك بيدقّتي كوچك شير گاز خانه به شدّت نشت كرد...
1ساعت بعد علي به مقصد رسيد؛ بدون اينكه بداند همسرش واقعاً حق داشت....
حالا خداييش نظر بديد جميعاً!
من از دومی خوشم اومد فجیع!بااین شرایط داستان ایرانی منو فراموش کنید اگه توی تاپیک بذارم فقط می خندید! یعنی می تونستم تا حالا بذارم برام مسابقه اهمیتی نداره فقط جداً خجالت می کشم!یعنی یکی بشینم سه سال زحمت بکشم بنویسم و یکی در عرض نیم ساعت؟مسلمه فرق بزرگی خواهند داشت!
مرسي از نظرت...من خودمم از دومي بيشتر خوشم اومد...چون اون موقع كه نوشتم كلاسمون ساكت تر بود!
ولي خداييش بذار داستانتو....البتّه اگه واقعاً اين قدر برات سخته و اذيّت ميشي كه هيچي امّا اگه نه بذار كه يه جماعتي انگشت به دهن موندن واسه خاطر داستان تو!:d
با سلام خدمت همگي دوستان!
بسيار خوشحالم که در اين تاپيک، شما آثار خودتون و ديگر نويسندگان نوپا رو نقد مي کنيد، که من هم يکي از اونها هستم.
البته من يک سال هم نميشه که دست به قلم شدم، اما شعر گفتنم خوب بود و سر همين به نويسندگي علاقه مند شدم، اون هم تو حيطه داستانهاي کوتاه و يا قطعه هاي ادبي مثل شل سيلور استاين، چون فکر نمي کنم تو کشوري مثل ايران، کسي به خوندن چيزهاي بلند علاقه داشته باشه، و يا وقتش رو داشته باشه.
در ضمن من اطلاعاتم بسيار کمه در اين مورد و به صادق هدايت و چوبک و جمال زاده و شل سيلور استاين محدود ميشه، يعني کلاً داستان بلند نخوندم و با عرض شرمندگي، هنوز شعرهاي مولانا و سعدي رو نخوندم! البته در مورد هدايت بگم که من فقط بوف کورش رو قبول دارم و چند تا ديگه. بقيه اش واقعاً مزخزفند: خودکشي، مرگ، پوچي، نيستي...
از اون جايي که اينجا جو دوستانه اي داره و يکي از دوستان هم منو دعوت کرده، در نتيجه من تاپيک مجزاي خودم رو ول مي کنم و الان براتون چندتا نوشته مي زارم تا نقد کنيد. اميدوارم آقايون پدرام و مهدي و آقا وسترن رمان نويس و بقيه، اين بنده حقير سرتا پا تقصير هم بپذيرند. نظر شما برام خيلي مهمه...