هملت به روایت مردم کوچه و بازار
« فرانسیسکو » و « برناردو » از قصر پاسداری می کرد ند
تکیه داده بر نیزه هایشان،
حوصلهء حرف زدن نداشتند
سرشان حسابی گرم بود،
و توی گوش هایشان صدای هوهو می شنیدند
و بعد...
سرو کلهء یک روح پیدا شد،
با لباس ژنده و نا مرتب
و ز ِرهء زنگ زده ای که تَــلـَـق تَــلـَـق صدا می کرد
آن دو گفتند:
« هی آقای روح، آیا شما پادشاه مرحوم عزیز ما نیستید؟...
اما روح حتی یک کلمهء نفرین شده هم به زبان نیاورد
همان طور، هوهو کنان راهش را گرفت و رفت...
آن ها گفتند:
« بهتر است از هم جدا شویم
و موضوع این روح کثیف را به هملت بگوییم...»
به این ترتیب آن ها رفتند و هملت را پیدا کردند،
به او گفتند: « ای شاهزادهء نازنین...
روح پدر شما این طرف و آن طرف پرسه می زند...
او عبوس، غـُر غـُر و کـِرمو است...
و اگر در این سرزمین، چیزی در حال پوسیدن باشد
بی شک همان پدر شماست! »
هملت گفت: « آیا شما یقین دارید که او پدر من است؟
آیا موهایش خاکستری و وسط سرش طاس است؟
آیا چشمان آبی درخشان و بی باکی دارد؟
و یک خال کوبی اینجا روی دستش که روی آن نوشته:
« گـِرترود* برای همیشه »؟
*_نام مادرهَملت
و آن ها گفتند:
« دقیقا چنین موجودی در محل کشیک ما ظاهر شد...
ما هیچ آزمایش فیزیکی روی آن انجام ندادیم،
و مطوئن نیستیم که آن موجود، پدر شما باشد
اما می دانیم که او یک روح نفرین شده است...»
هملت گفت: نشانم دهید کجا این روح را دیدید؟
تا بفهمم که پدرم بوده یا شما دو تن گیج و منگ بودید!...»
آنها هملت را به آن محل بردند
پنج دقیقه منتظر ماندند
و بعد هوهو...
روح دوباره پیدایش شد...
پوستش خاکستری، دندان هایش سیاه و چشم خانه هایش خالی بود،
هملت به او اشاره کرد و فریاد زد:
« صبر کن، ای روح جسور! آیا تو تنها وهم و خیالی؟... »
روح گفت: « نه سوء تغذیه، مرا به این روز در آورده است...
البته که من روح هستم... اما اصلا نترس پسرم...
می خواهم داستان کثیفی را برایت نقل کنم،
که موهایت را از ریشه می سوزاند... »
بعد ادامه داد: « تو دو خیشاوندی داری که من از آن ها نام نمی برم...
یکی از آن دو قاتلی خونخوار و دیگری زنی بدکار و بی وفاست،
وقتی که من درست در همین باغ خوابیده بودم،
برادر جاه طلبم، توی گوش من سم ریخت،
و قبل از این که تنم سرد شود، پیراهن و پیژامهء مر به تن داشت،
و با تاج من روی سرش در بسترم خـُفته بود....
ازدواج او با مادرت وصلتی گناه آلود بود،
و افکار وحشتناک دربارهء ارتباط آن ها،
از عقل روح پیری مثل من، بیرون است...
پس انتقام مرا از این زن بدکار و آن مرد قاتل بگیر...
وگرنه من هرگز در گور نفرین شدهء خود آرامشی نخواهم یافت... »
این خبرها، هملت را از خود بی خود کرد...
آب دهانش آویزان شد،
و شروع به راه رفتن کرد
با چشمان تار و زبان تلخ،
دو بیتی و شعر سپید بلقور می کرد...
پسرک اشرافی دو دل شده بود،
نمی دانست که چه نوع تخم مرغی می خواهد؟!
آب پز، عسلی یا نیمرو؟...
به خانم ها هم توجهی نداشت،
و نمی دانست که کدام اسبش را به مسابقه بفرستد
و وقتی از او می پرسیدند: « امروز می خواهی چه لباسی به پوشی؟ »
او می گفت: « اوم... لباس سیاه... »
عمویش را « قاتل » می نامید،
و مادرش را « زنی بدکار »
و دیگر به اُفلیا* توجهی نداشت
* _افلیا نامزد هملت در نمایش نامه شکسپیر
و افلیا تمام سعیش را به کار می بـُرد،
تا حال او را بهتر کند.
دخترک می خواست جواهرات تاج او را بـَرق بیندازد،
ولی هملت اجازه نمی داد،
به جای گفتن « آری »،
پسرک نادان، مدام « نه » می گفت...
و همه فکر می کردند
که او از زنان بدش می آید...
سپس، قدیمی ترین دوستان هملت
« روزنشترن » و « گیلدن کراتز » به دیدنش آمدند و گفتند:
هی پسر تو چقدر بداخلاق شده ای!
کمی ورزش کن... کمی بشین و پاشو و بعد با ما به مهمانی بیا...
ما چند تا بازیگر برای تو آورده ایم،
آن ها شعر و آواز بلدند،
و برایت نمایشی می دهند که خـُلقت کمی شاد شود... »
هملت گفت: « هی! مضحکه و آواز!.....
این همان چیزی است که خون بعضی آشغال ها را به جوش می آورد...
ما یک نمایش اجرا می کنیم!....
و این همان چیزی است
که به وجدان پادشاه ضربه می زند
البته اگر این لعنتی، اصلا" وجدانی داشته باشد!... »
بعد هملت بازیگران را صدا زد و گفت:
« هی... می خواهم به شما احمق ها بگویم،
که برای شروع نمایش، چطور نقشتان را بازی کنید:
شما باید همان طوری حرف بزنید،
که من الان دارم حرف می زنم!...
شتاب نکنید، حرفتان را قرقره نکنید، اغراق هم نکنید
منظورم این است که بگذارید زبانتان بچرخد،
وگرنه می دهم وارونه آویزانتان کنند،
یادتان باشد که هوا را با دستانتان چنگ نزنید
و کلمات مرا با شیوه های عجیب و غریبتان، خراب نکنید!... »