----------------------------------------------------
Printable View
----------------------------------------------------
رفت و بر عرشه نی تا سرت ای عرش خدا *** کرسی و لوح و قلم بهر عزای تو بپاست
تا آستین به قصدِ تو بالا زدیم، شد...
شمشیرهای تشنه به خون از کمر برون
باید امید هرچه فرج را به گوربرد
بیهوده می بری دلِ ما را، ستون، ستون
این شعر، هم ردیفِ غزل های چشم ِتوست
زخمی نزن که قافیه اُفتد به خاک و خون
نه دل ز داغ تو همچون کباب می سوزد
زآتش لب خشک تو آب می سوزد
قسم به پيکر در آفتاب مانده تو
که تا به روز جزا آفتاب می سوزد
هارونی
درون سينه ام غوغايِ غم بود
نبايد كَس دلِ من شاد ميكرد؟
گلويم خشك بود و ساكت و سرد
سكوتم هر نفس بيداد ميكرد
دردمندان تو هر لحظه دلی می طلبند
تا به درد و غم عشق تو گرفتار کنند
نسیمی
در سینه ام شور ِ تغزّل می شکوفد
چشمانِ تو آیینه ی شوریدگی هاست
از دستِ چشمانت که باغی آفتابی ست
در کوچه ی تاریکِ دل فریاد و غوغاست
امشب حدیثِ چشم هایت را نوشتم
از روزنِ دل تنگی مردی که تنهاست
تا نيمه خود را از پنجره بيرون کشيده ام
با عِطرش مست میشوم
مست در آغوشش به رقص میآیم
با سر انگشتانم
با صورتم
قطراتش را به جان ميخرم ...
باران را می گویم ...
باران را ...
السلام ای ساکن محنت سرای کربلا
السلام ای مستمند و مبتلای کربلا
السلام ای هر بلای کربلا را کرده صبر
السلام ای مبتلای هر بلای کربلا
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
آسمان یک ریز می بارد
روی بندر گاه
روی دنده های آویزان یک بام سفالین در کنار راه
روی آیش ها که شاخک خوشه اش را می دواند
روی نوغانخانه روی پل _ که در سرتاسرش امشب
مثل اینکه ضرب می گیرند _ یا آنجا کسی غمناک می خواند
همچنین بر روی بالاخانه ی همسایه ی من ... مرد ماهیگیر مسکینی که او را می شناسی
خالی افتاده است......