در آن گلهای رخسارش همی غلطید روزی دل
بگفتم چیست این؟ گفتا: همی غلطم در احسانش
Printable View
در آن گلهای رخسارش همی غلطید روزی دل
بگفتم چیست این؟ گفتا: همی غلطم در احسانش
شايد حضور ِ گرم تو بار آورم کند
اين نامه ها که حال به عاشق نمی دهد
گفتی چرا اسير ِ غم ِ زندگی شدم
چون فرصتِ سوال به عاشق نمی دهد
فرزندِ شعر ِ حافظم و پير ِ سرنوشت
معشوقه را که فال به عاشق نمی دهد
ديری است تا دم برنياورده ام اما اکنون
هنگام آن است که از جگر فريادی برآرم
که سرانجام اينک شيطان که بر من دست می گشايد
صف پيادگان سرد آراسته است
و پرچم
با هيبت رنگين
برافراشته
تشريفات در ذروه ی کمال است و بی نقصی
راست درخور انسانی که برآن اند
تا هم چون فتيله ی پردود شمعی بی بها
به مقراضش بچينند
دیدمت
شاید حتی زیبا تر از گذشته
با خنده هایی که روزی
تنها دوای شانه های زخمیم بود
می دویدی و
عطر گیسوانت
هوا را مست می کرد
دل خسته ام از این تفکرهای بی درد
ای زخم ِ خوب خانگی برگرد، برگرد!
یادش به خیر آن روزهای دل تپیدن
وقتی کبوتر در نگاهم لانه می کرد
از بس که با پاییز گشتم، باورم شد
یک روز دریایِ دل هم می شود زرد
دل گفت مرا روزی سالی گذرد زان مه
جان گفت بگوش دل کای دل مه و سالت خوش
شب سردی ست، اگر حوصله داری چندی
تا بگيری خبر از حال نزارم بنشين
گفته ام باد صبا خانه تکانی بکند
تا رسد نکهتی از کویِ نگارم بنشين
نگفتمت مرو آنجا که آشنات منم
درین سراب فنا چشمه ی حیات منم
نگفتمت که به نقش جهان مشو راضی
که نقش بند سرا پرده رضات منم
نگفتمت که منم بحر و تو یکی ماهی
مرو ب ِخُشک که در یای باصفات منم
نگفتمت که چو مرغان به سوی دام مرو
بیا که قوت پرواز و پرّ و پات منم
نگفتمت که تو را ره زنند و سرد کنند
که آتش و تبش و گرمی هوات منم
نگفتمت که صفتهای زشت در تو نهند
که گم کنی که سرچشمه صفات منم
مي آيم اما نيستي امشب صداي تو
من را كشانده زير باران در هواي تو
من دست هايم لحظه لحظه سرد خواهد شد
مي خواهم امشب دست ها، انگشت هاي تو...
با چتر يادت با قدم هايي كه از من نيست
امشب تماماً شعر مي خوانم براي تو
مي گيرم از هر كه سراغت را نمي داند
مي آمدي امشب اگر هم پيش پاي تو
نقش دراماتيك من شايد عوض مي شد
تو مي شدي در نقش من، من هم به جاي تو
(تا مي دويدم تو به دنبال من اما من
گم مي شدم در كوچه هاي چشم هاي تو)
مُردن چه فرقي مي كند با بي تو سر كردن
اين را نمي داند خداي من، خداي تو؟
مي آيم اما چادرت در باد مي رقصد
مانده است بر سطح خيابان ردِّ پاي تو...
وگر خموش شود حاصل مراقبه اش
زبار سر نبود غير درد گردن و دوش
نگاه دار خدايا مدام جامي را
ز شر زرق ريا پيشگان ازرق پوش
به گوش هوش رسان از حريم ميكده اش
صداي نعره مستان و بانگ نوشانوش