ناتوان ائتمه دی اول سنگیدله نالن اثر
گئجه گوندوز نه قدر ناله و افغان ائتسین
خورشید بانو ناتوان
Printable View
ناتوان ائتمه دی اول سنگیدله نالن اثر
گئجه گوندوز نه قدر ناله و افغان ائتسین
خورشید بانو ناتوان
ندانمت به حقیقـــــت که در جهان به که مانی!؟
جهان و هر چه در او هست صورت اند و تو جانی
به پای خویشتن آیند عاشقان به کمندت!
که هر که را تو بگیری ز خویشتن برهانی
من ای صبا ره رفتن به کوی دوسـت ندانم
تو می روی به سلامت! سلام ما برسانی!
تو پرده پیش گرفتی و ز اشتیاق جمالت
ز پرده ها به در افتاد رازهای نهانــــــی!
مرا مپرس که چونی، به هر صفت که تو خواهی!
مرا مگو که چه نامی، به هر لقـــب که تو خوانی!
بر آتش تو نشستیم و دود شــــوق برآمد!
تو ساعتی ننشستی که آتشی بنشانی!
يك شب به چشم هاي تو ايمان مي آورم
در راه سبز آمدنت جان مي آورم
در امتداد غربتِ اين جاده ها عزيز
ايمان به بي پناهيِ انسان مي آورم
گفتي كه قلب هاي پريشان بياوريد
باشد، بروي چشم!پريشان مي آورم
عمري شبيه عابر ِ اين كوچه هاي خيس
هر شب براي پنجره باران مي آورم
وقتي كه چشم هاي تو لبخند مي زند
از من تو جان بخواه، به قرآن... مي آورم
من آن ابرم که می خواهد ببارد
دلِ تنگم هوای گریه دارد
دلِ تنگم غریب این در و دشت
نمی داند کجا سر می گذارد
دل گرچه در این بادیه بسیار شتافت
یک موی ندانست ولی موی شکافت
اندر دل من هزار خورشید بتافت
آخر به کمال ذره ای راه نیافت!
تقديرمان نبود که با هم سفر کنيم
دنيا چه زود خواست که تنها شوم! چه بد!
از آن نگاه گرم نصيبي نداشتم!
بايد مسافر شب سرما شوم! چه بد!
گفتم: نرو! بدون تو ناچار مي شوم
هم صحبت اهالي دنيا شوم! چه بد!
در مکتب حقایق پیش ادیب عشق
هان ای پسر بکوش که روزی پدر شوی
دست از مس وجود چو مردان ره بشوی
تا کیمیای عشق بیابی و زر شوی
یاد ایامی که در گلشن فغانی داشتم
در میان لاله و گل آشــــــیانی داشتم
گرد آن شمع طرب می سوختم پروانه وار
پای آن سرو روان اشــــــک روانی داشتم
آتشم بر جان ولی از شکوه لب خاموش بود
عشق را از اشک حسرت ترجمانی داشتم!
درد بی عشــــــــــــقی ز جانم برده طاقت
ور نه من داشتم آرام تا آرام جانی داشتم!
چون سرشک از شوق بودم خاکبوس درگهی
چون غبار از شـــــوق سر بر آستانی داشتم
بلبل طبعم کنون باشد ز تنهایی خموش
نغمه ها بودی مرا تا همزبانی داشتم
من از رطوبت سبز نگاه او دیدم
که در نهایت چشمش کبوتر دل من،
قلمرویی ز برهنه ترین هواها داشت
و اشتیاق تب آلود بام های بلند،
در آفتاب زپرواز دور او می سوخت.
تن ز جان و جان زتن مستور نیست
لیک کس را دید جان دستور نیست