تنها نشستهای
چای مینوشی
و سيگار میکشی.
هيچکس تو را به ياد نمیآورد.
اين همه آدم،
روی کهکشان به اين بزرگی
و تو
حتی
آرزوی يکی نبودی!
فخری برزنده
Printable View
تنها نشستهای
چای مینوشی
و سيگار میکشی.
هيچکس تو را به ياد نمیآورد.
اين همه آدم،
روی کهکشان به اين بزرگی
و تو
حتی
آرزوی يکی نبودی!
فخری برزنده
ترانه ی پاييزی
ناله ی جويبار :
زمزمه ی مرگ
نعره ی کلاغ :
سمفونی وحشت
درخت :
تکيدکی و ملال
باغ :
گورستان اشباح ِ هولناک
و من :
خميازه ی پيوسته ی احتضار . . .
_
مگر خنده های تو
بهار را
هديتی بفرست
و زندگانی را ؛
نازنين !
لبخند بزن
باغ در انتظارِ ارمغانِ توست
گریه کن جدایی ها ما رو رها نمی کنن
آدما انگار برای ما دعا نمی کنن
گریه کن حالا حالا از هم باید جدا بشیم
بشینیم منتظر معجزه ی خدا بشیم
گريه کن منم دارم مثل تو گريه می کنم
به خدای آسمونامون گلايه می کنم
گریه کن واسه شبایی که بدون هم بودیم
تنهایی برای سنگینی غصه کم بودیم
گریه کن سبک میشی روزای خوب یادت میاد
گرچه تو تقویمامون نیستن اون روزها زیاد
گریه کن برای قولی که بهش عمل نشد
واسه مشکلاتی که بودش و هست و حل نشد
گریه کن واسه همه ، واسه خودت برای من!
توی بارونی ترین ثانیه حرفاتو بزن
گریه کن تا آینه شه باز اون چشای روشنت
واسه موندن لازمه فدای گریه کردنت
دلم می خواست پرنده ای بود
و روی درخت سبز پنجره ام می نشست
یک روز سرد وبارانی،
پیکر خیس و لرزانش را پناه میدادم
دلم می خواست دفتر خاطراتم بود
و تا آخر دنیا ورق داشت
یک روز که غمم بود،
حرفهای بی رنگ دلم در آن رنگ می گرفت...
دلم می خواست صندوقچه ی کوچکی،
گوشه ی اتاقم بود ومن،
حجم سبز خیالم را در آن پنهان می کردم
دلم می خواست طرحی بود
که هیچ گاه رنگ نمی شد
بی قاب...به وسعت دیوارهای اتاقم گسترده بود
دلم می خواست همیشه بود
و من چون روح،
در هوایی که نفس می کشید
تا ابد معلق می ماندم...
دیدی چه بی صدا ،
دل پر آرزوی من
از دست کودکی که ندانست قدر آن
افتاد بر زمین؟!
دیدی دلم شکست؟!!
وقتي از غربت ايام دلم مي گيرد ،،،
مرغ اميد من از شدت غم ميميرد ،،،
دل به روياي خوش خاطره ها مي بندم ،،،
بازهم خاطره ها دست مرا مي گيرد...
قصه تلخ وداع
سراپای دلم را لرزاند
یاد او افتادم
که به یک سیب
دلش می خندید
و به یک آه بلند
نفسش عادت داشت
روبرو تا ته کوچه
زمین برفی بود
خوب در یادم هست
آسمان آبی بود
باد سردی به تماشا می شد
برگ زردی رقصیدن گرفت
او از آن کوچه گذشت
دل من باز گرفت
دل من دفتر نقاشی تو...تا توانی خط خطی کن دل تنهای مرا...
و تمام صفحات دل من...
پر ز احساس شماست...
من به این می بالم...
که دلم دفتر نقاشی توست....
رفتنت را با هزاران ذکر هرگز باور کردم
نديدنت را با تنهايي هايم در هم آميختم و به غربت رسيدم ...
طعم شيرين خنده هايت را در رويا مي چشيدم ...
اما ...رفنتنت بهر چه بود که حالا باز گشته اي ؟
من چگونه ميتوانم به چشمان رويا آلودم صداقت ديدنت را ابراز کنم؟
قلبم ،عمرم و چشمانم به ديدن تو در رويا عادت کرده اند ...
روياي من ....
سکوت لحظه هاي سردم را تنها ترنم نواي تو ميتوانست بشکند...
همه لحظه هاي گرمم و تمامي سکوتهاي سردم را به تو مديونم...
با شکستن حباب آرزوهايم قفلي را بر دروازه قلبم کوبيده اي ...
قفلي که تنها با نگاه تو ميتوانست دوباره گشايش يابد ...
حال دروازه قلبم را گشوده ام اما ...
اما چه کسي توان رويارويي با قلب شکسته و پاره پاره ام را داراست ؟