راه طولانی و سخت، همرهی شیدا نیست
ابرها در گذرند، سایه این بالا نیست
دل من دریایی، ساحل دریا نیست
رفته آرام و قرار، دگرم پروا نیست
تا نبینم او را، چشم من بینا نیست
تشنه ام تشنه ی او، آب در صحرا نیست
Printable View
راه طولانی و سخت، همرهی شیدا نیست
ابرها در گذرند، سایه این بالا نیست
دل من دریایی، ساحل دریا نیست
رفته آرام و قرار، دگرم پروا نیست
تا نبینم او را، چشم من بینا نیست
تشنه ام تشنه ی او، آب در صحرا نیست
تنها با گلها گویم غمها را چه کسی داند ز غم هستی چه به دل دارمپ-
----
سلام سلام
مرکز گوهر برون گرد خط گرداب نيست
هرکجا حرفي از آن لب سرزند گوشيم ما
کي بود يا رب که خوبان ياد اين بيدل کنند
کز خيال خوش دلان چون غم فراموشيم ما
آن موجم که آرامش ندارم
به آسانی سر سازش ندارم
همیشه در گریز و درگزارم
نمی مانم به یک جا بی قرارم
سفر یعنی من و گستاخی من
همیشه رفتن وهرگز نماندن
هزاران ساحل و نا دیده دیدن
به پرسش های بی پاسخ رسیدن
مناز طبار دریام
از نسل چشمه سارم
رها تر از رهایی
حسار بی حسارم
ساحلوصال من نیست
پایان کار من نیست
همدرد و یار من نیست
کسی که یار مننیست
در انتظار من نیست
صدای زنده بودن در خروشم
به ساحل چو یادمخموشم
به هنگامی که دنیا فکر ما نیست
برای مرگ هم در خانه جا نیست
اگرخاموش بشینم روا نیست
دل از دریا بریدن کار ما نیست
ترا که هر چه مرادست در جهان داری
چه غم زحال ضعیفان ناتوان داری
میان نداری و دل از بنده روان بستان
که حکم بر سر آزادگان روان داری
يوسف فاطمه بين منتظران منتظرند
پرده بردار ز رخ بر سر بازار بيا
اي طبيبم به سر بستر بيمار بيا
بهر دلداري دلسوختة زار بيا
آسمان روشني اش را همه بر چشم تو داد
مثل خورشيد كه خود را به دل من بخشيد
ما به اندازه هم سهم ز دريا برديم
هيچكس مثل تو ومن به تفاهم نرسيد
خواستي شعر بخوانم دهنم شيرين شد
ماه طعم غزلم را ز نگاه تو چشيد
منكه حتي پي پژواك خودم مي گردم
آخرين زمزمه ام را همه شهر شنيد
در ازل پرتو حُســــــــــــــنت ز تجلی دم زد!
عشـــــق پیدا شد و آتش به همه عالم زد!
جلوهای کرد رُخت دید ملک عشق نداشت!
عین آتش شد از این غیـــــرت و بر آدم زد!!
عقـل میخواست کز آن شعله چراغ افروزد
برق غیــــــــرت بدرخشید و جهان برهم زد!
مدعــــــــی خواست که آید به تماشاگه راز
دست غیب آمد و بر سینه نامحــــــــرم زد!
دیگران قرعه ی قسمت همه بر عیش زدند
دل غمدیده ما بود که هم بر غـــــــــــم زد!
جــــــان علوی هوس چاه زنخدان تو داشت
دست در حلقه ی آن زلــف خم اندر خم زد!
ديگر هوايي براي تنفس نيست
قاضي سرنوشت من،
عاقبت خواستي تا رعشه هاي مرگ را بر اندام بي تابم نظاره كني؟
پس شتاب كن....
گلويم بي تاب طناب دار فراموشي توست...
نفس هايم به شماره افتاده اند...
شتاب كن...شتاب...
بیا که بی تو به جان آمدم ز تنهایی
نمانده صبر و مرا بیش از این شکیبایی
بیا که جان مرا بی تو نیست برگ حیات
بیا که چشم مرا بی تو نیست بینایی...ای دوست .
ز بس که بر سر کوی تو ناله ها کردم
بسوخت بر من مسکین دل تماشایی
ز چهره پرده بر انداز تا سر اندازی
روان فشاند بر روی تو ز شیدایی