رفتند ازین عرصه كه جولانگه دل بود
آن تشنه لبان در طلب قطره ی باران
...
Printable View
رفتند ازین عرصه كه جولانگه دل بود
آن تشنه لبان در طلب قطره ی باران
...
نمی خوام چشای معصوم تو بارونی باشه
دلت پر غصه باشه تو شهر غم زندونی باشه
نمی خوام ابر تیره روی سقف خونه باشه
نگاهت تا ابد در حسرتی پنهونی باشه
می خوام باز شعله عشق و ببینم توی چشات
منم عابر که هر شب رد شدم از کوی چشات
خوشم با یادگاریت دفترت شعرت نگاهت
به لبخندی کلامی یا نگاهی سوی چشمات
میگن این عشق ما برگی گریزون توی باده
میگم عمر خوشی یک روز دو روز باشه زیاده
چرا مردم دل دیدن ندارن عاشقا رو
فقط از عاشقی لیلی و مجنونش بیاده .
نمی خوام حرفای تکراری تو تو گوش من بپیچه باز
دل من گرفته از این همه نیرنگ و فریب
تو همون نیستی که حرفات واسه من تازگی داشت
مثل یک شعری پر از واژه های عجیب غریب
نمی تونم بدونم چی می گذره تو دل تو
نمی خوام اسیر و بازیچه ی حرفای تو شم
ایندفه خیال دارم که گوش ندم به حرف تو
یه دفه از خواب و رویای تو من بیدار بشم
...
می نویسم، می نویسم از تو
تا تن کاغذ من جا دارد
با تو از فاصله ها خواهم گفت
گریه این گریه، اگر بگذارد
دلم ميخواست بازم تو رو
يه شب تو خواب ميديدمت
مثل گلاي نيلوفر
از روي آب ميچيدمت
بازم ميشد با هم ديگه
كنار دريا بشينيم
يا بپريم به آسمون
آبيه عشق رو ببينيم
مائیم و می طرب و این کنج خراب
جان و دل و جام و جامه در رهن شراب
فارغ ز امید رحمت و بیم عذاب
آزاد ز خاک و باد و از آتش و آب
عمر خیّام
بي قرار توام و در دلِ تنگم گِله هاست
آه! بي تاب شدن، عادتِ كم حوصله هاست
مثل ِ عكس ِ رُخ ِ مهتاب كه افتاده در آب
در دلم هستي و بين ِ من و تو فاصله هاست
تو مست مست سرخوشی
من مست بی سر سر خوشم
تو عاشق خندان لبی
من بی دهان خندیده ام
مرا آخر غبار قرن می پوشد
همین امروز – فردا خسته ام، خسته
دل شب هم از این مرثیه می گرید
نباید حرف زد تا خسته ام، خسته
هرچند که رنگ و بوی زیباست مرا
چون لاله رخ و چو سرو بالاست مرا
معلوم نشد که در طربخانه خاک
نقاش ازل بهر چه آراست مرا
عمر خیام
آنگاه که خنده بر لبت می میرد
چون جمعه ی پاییز دلم می گیرد
دیروز به چشمان تو گفتم که برو
امروز دلم بهانه ات می گیرد