-
دندان ها بر نرمی لب می فشردند
و خورشید در حلقه طناب به خواب می رفت !
پای بر چهار پایه ی بدنام گذاشت.
خورشید را وعده داد که در پشت کوه های تیره
انتظارش را بکشد !
و خورشید همچنان در حلقه طناب به خواب می رفت !
نفس ها به شمارش افتاد ...
یک ... دو ... سه ... چهار !
برق در خیره گانش یخ زد
آخرین بوسه را بر لب تلخ زنده گی زد !
بدرود گفت ...
و خورشید در پشت کوه تیره بیدار بود !
...
-
دونیادا آغلاتسا دا اوّلده باری آغلادا کاش
روزگار آغلادار آخیرده بیل اوّل گولنی
صباغ ایرانی
(اگر دنیا بگریاند، باری ای کاش در اول کار باشد/آنکه اول خندید ،روزگار سر آخر او را خواهد گریاند)
ی
-
یاور از ره رسیده با من از ایران بگو
از فلات غوطه در خون بسیاران بگو
باد شبگرد سخن چین ، پشت گوش پرده هاست
تا جهان آگه شود ، بی پرده از یاران بگو
-
وقتي بزرگ شدي ، پسرم !
و تاريخ اشعار عرب را خواندي
در خواهي يافت
كه اشك و كلمه همزادند
و شعر عرب چيزي جز اشكباري انگشتان نيست!
-
تو ای چشمان به خوابی سرد و سنگین مبتلا کرده
شبیخون خیالت هم شب از شب زنده داران پرس
بهجت
-
سینه ام اینه ای ست
با غباری از غم
تو به لبخندی از این آینه بزدای غبار
آشیان تهی دست مرا
مرغ دستان تو پر می سازند
-
دلم گواه می دهد
مرا ز یاد برده ای
بهار می رسد ولی ...
تو در دلم نمرده ای
*
چه زود رفت ، آرزو
و روز های بی غروب
تمام اهتمام ما ...
برای یک شروع خوب
*
شروع فصل دستمان
و سیب و سکّه در سبد
شکوفه های صورتی
سقوط لحظه های بد
*
چه زود رفت ، دست تو
به شاخه های بی ثمر
و سایه سار سال نو
و خاطرات یک سفر
*
نسیم شب ، نسیم شب
و لانه ی پرندگان ...
جوانه های تُرد وتَر
و سبزه های عشقمان
*
چه زود در بهارمان
خزان سرک کشیده است
کنار هفت سین دل
کسی تورا ندیده است ...
*
دلم گواه می دهد
که قاصدک نمی رسد
مرا ز یاد برده ای
بهار بی تو می رسد ...
-
دیگر از هرچه هست بیزارم
مثل ابر بهار می بارم
برو ای آن که بعد دیدارت
گره افتاد در همه کارم
-
من قاسیمام،میسکین،میسکین باخارام
عومّان اولوب دریالارا آخارام
آه چئکنده یاندیریبان یاخارام
دولانمیسان گول یانینا خار ایندی
خسته قاسم
(من قاسمم بی چاره وار مینگرم/جاری شده و بر دریاها میریزم/آه میکشم و هرچه هست میسوزانم/ای خار اکنون سراغ گل را نمیگیری!)
ی
-
یافتیم ار یک گهر، همسنگ شد با صد خزف
داشتیم ار یک هنر، بودش قرین هفتاد عار
گاه سلخ و غره بشمردیم و گاهی روز و شب
کاش میکردیم عمر رفته را روزی شمار
شمع جان پاک را اندر مغاک افروختیم
خانه روشن گشت، اما خانهی دل ماند تار