نگاهی کن مرا یک لحظه و دریاب
سکوت و مهر لبهایم
نه از شرم است .
درون چشم هایم خواهشی بر پاست
دلم را به دریا می زنم
دلم را میکنم دریا
درونت غرق خواهم شد
...
Printable View
نگاهی کن مرا یک لحظه و دریاب
سکوت و مهر لبهایم
نه از شرم است .
درون چشم هایم خواهشی بر پاست
دلم را به دریا می زنم
دلم را میکنم دریا
درونت غرق خواهم شد
...
دريچه اي به افقهاي بي نشان وا شد
عقاب باصره تا قلة محال رسيد
كنار چشمه نشستم گريستم در خويش
كه چشمهام به ابري ترين سوال رسيد
بهشت فرصت از دست رفتة من بود
كه دست هاي رسايم به سيب كال رسيد
دل و جان سرمست از شوق نگاه تو
همه جا حیرانم دیده به راه تو
که بدین روح افزایی زیبایی
رویایی چون بهشت جاودانی
اين لحظه هاي يخ زده ارزاني شما
ما را شکست خاطر طوفاني شما
يک تکه آسمان به پر و بال من دهيد!
قلبش گرفت مرغک زنداني شما!
ای ناگهان تر از همه اتفاق ها
پایان خوب قصه تلخ فراق ها
یکجا ز شوق آمد نت باز می شوند
د رهای نیمه باز تمام اتاق ها
یک لحظه بی حمایت تو ای ستون عشق
سر باز می کنند ترکها به طاقها
بی د ستگیری ات به کجا راه می برم
د ر این مسیر پر شد ه از باتلاقها
باز آ، بهار من! که به نوبت نشسته اند
د ر انتظار مرگ د رختان اجاقها
ای وارث شکوه اساطیر! جلوه کن
تا کم شود ابهت پر طمطراقها
از راه مي رسد چمداني كه سال هاست ...
با خاطرات مرد جواني كه سال هاست ـ
ـ بر سنگ فرش خيس جهان راه مي رود،
بر سنگ فرش خيس جهاني كه سال ها ست ـ
ـ چشم انتظار آمدن يك مسافر است ؛
چشم انتظار ديدن آني كه سال ها ست ـ
ـ در قصه هاي ساده ي مادر بزرگ بود ؛
ورد زبان دختركاني كه سال ها ست ...
ترس جاي عشق جولان داد و شك جاي يقين
آبروداري كن اي زاهد مسلماني بس است
خلق دلسنگاند و من آيينه با خود ميبرم
بشكنيدم دوستان دشنام پنهاني بس است
يوسف از تعبير خواب مصريان دلسرد شد
هفتصد سال است ميبارد! فراواني بس است
نسل پشت نسل تنها امتحان پس ميدهيم
ديگر انساني نخواهد بود قرباني بس است
بر سر خوان تو تنها كفر نعمت ميكنيم
سفرهات را جمع كن اي عشق مهماني بس است!
توی خواب و تو بیداری
روزا و شبا گذشتن
هی به خود گفتیم چه غصه
كه گذشته ها گذشته
میشه یكجا توی دنیا
زیر یك اقاقی خوابید
رنگ دنیای قشنگ و
توی رویا ها بازم دید
ندونستیم كه دروغه
رنگ آسمون آبی
حالا فهمیدیم یه عمره
كه ما موندیم تو چه خوابی.
...
یار من آن که لطف خداوند یار اوست
بیداد و داد و رد و قبول اختیار اوست
دریای عشق را به حقیقت کنار نیست
ور هست پیش اهل حقیقت کنار اوست
تو آن حادثه ی گوارایی
که در بیقرار ثانیه ها
آوار گشتی ناگاه
بر شانه هایم