راز درون پرده ز رندان مست پرس
کاين حال نيست زاهد عالی مقام را
شب بخیر استاد
Printable View
راز درون پرده ز رندان مست پرس
کاين حال نيست زاهد عالی مقام را
شب بخیر استاد
از بیم و امید عشق رنجورم
آرامش جاودانه می خواهم
بر حسرت دل دگر نیفزایم
آسایش بیکرانه می خواهم
می كشاند هر زمان همراه خود سوئی
باد ... پرهای كلاهش را
يا بر آن پيشانی روشن
حلقه موی سياهش را
شب بخیر
آنکس که مرا نشاط و مستی داد
آنکس که مرا امید و شادی بود
هر جا که نشست بی تامل گفت
او یک زن ساده لوح عادی بود ...
شب خوش
ديشب از بام جنون ديوانه اي افتاد و مرد
پيش چشم شمع ها پروانه اي افتاد و مرد
از لطافت ياد تو چون صبح گل ها خيس بود
شبنمي از پشت بام خانه اي افتاد و مرد
دايم گل اين بستان شاداب نمي ماند
درياب ضعيفان را در وقت توانايي
یک رد ِ پا که سهم ِ من از بی نشانی است!
از رد ِ خون که مانده به هر جا ، دلم گرفت
اینجا منم و خاطره هایی تمام تلخ
اقرار میکنم درآمدم از پا ... دلم گرفت ...
تا تواني به جهان حاجت محتاجان ده
به دمي يا درمي يا قلمي يا قدمي
نمي دونم
یک شب بیا منزل ما
حل کن دو صد مشکل ما
ای دلبر خوشگل ما
دردت به جان ما شد
روح و روان ما شد ...
دلم از تاریکی ها خسته شده
همه درها بروم بسته شده
چراغ ستاره من رو به خاموشی میره
بین مرگ و زندگی اسیر شدم باز دوباره
تاریکی با پنجه های سردش از راه میرسه
توی خاک سرد قلبم بذر کینه می کاره
دلم از تاریکی ها خسته شده
همه درها بروم بسته شده
همون بهتر که بشماری ستاره
همون بهتر که چشمات وا بمونه
که ماه غصه اش نشه تنها بيداره
لا لا لا لا نخواب باز هم سفر رفت
تا به کنار من بودي ، بود به جا قرار دل
رفتي و رفت راحت از خاطر آرميده ام
سلام دوستان
جاتون خالی دیشب برد جانانه ای داشتیم!!!
ما را ز خیال تو چه پروای شراب است
خم گو سر خود گیر که خمخانه خراب است
گر خمر بهشت است بریزید که بی دوست
هر شربت عذبم که دهی عین عذاب است
افسوس که شد دلبر و در دیده گریان
تحریر خیال خط او نقش بر آب است
سلام:
چه بردی؟ از چی صحبت میکنی؟
ترك من اي نگار من
هرچه بري ، ببر ، مبر
سنگدلي به كار من
هرچه بري ، ببر، مبر
رشته الفت مرا
هرچه كني ، بكن ، مكن
خانه اختيار من
هرچه روي برو ، مرو
راه خلاف دوستي
هرچه زني ، بزن ، مزن
طعنه به روزگار من
جلال جون سلام ن جاش افتاد نبرد
نه بوی مهر میشنویم از تو ای عجب
نه روی آن که مهر دگر کس بپروریم
از دشمنان برند شکایت به دوستان
چون دوست دشمنست شکایت کجا بریم
ما خود نمیرویم دوان در قفای کس
آن میبرد که ما به کمند وی اندریم
سعدی تو کیستی که در این حلقه کمند
چندان فتادهاند که ما صید لاغریم
هم زمان شد
یاسین من چکید
مادر به خاک رفت
این هم پسر که بدرقه اش می کند به گور
یک قطره اشک مزد همه ی زجرهای او
اینده بود و قصه ی بی مادری من
نا گاه ضجه ای که به هم زد سکوت مرگ
من میدویدم از وسط قبر ها برون
او بود و سر به ناله بر اورده از مغاک
.....
یک ناله ی ضعیف هم از پی دوان دوان
می امد و به مغز من اهسته می خلید
"تنها شدی پسر"
باز امدم به خانه، چه حالی ! نگفتنی
دیدم نشسته مثل همیشه کنار حوض
پیراهن پلید مرا باز شسته بود
انگار خنده کرد ولی دل شکسته بود
"بردی مرا به خاک سپردی و امدی؟"
می خوا ستم به خنده در ایم به اشتباه
اما خیال بود
ای وای مادرم!!!!
مکن قبول ز کس دعوی محبت پاک
که درد را بگذارد دوا قبول کند
اگر قبول کند مرد هر کجا دردیست
کسی که درد ندارد کجا قبول کند
فقیه قابل عفو و فقیر نا قابل
ازین میانه کرم تا که را قبول کند
در انتظار خوابم و صد افسوس
خوابم به چشم باز نمی آيد
اندوهگين و غمزده می گويم
شايد ز روی ناز نمی آيد
در دامهای روشن چشمانم
می خواند آن نهفته نامعلوم
در ضربه های نبض پریشانم
مغروق این جوانی معصوم
مغروق لحظه های فراموشی
مغروق این سلام نوازشبار
روي يك مبل لميد
پيپ را آتش زد
روي يك كاغذ براق نوشت :
" آه اي تشنه لبان ما چقدر همدرديم "
آب سيبش را خورد
در دلش گفت سلامت باشم
روي يك سطر نوشت :
" آه اي مرد عليلي كه گلويت خشك است من ترا مي فهمم "
مرغ دل پر مي زند تا زين قفس بيرون شود
جان بجان آمد توانش تا دمي مجنون شود
امام خميني(ره)
سلام فرانك خانوم
محمد شعر اي واي مادرم خيلي قشنگ بود از شهريار؟ كاملشو داري؟
:40: اي واي مادرم!!!!!!!!:40:
دل شوریده و دیوانه خویش
می برم تا که در آن نقطه دور
شستشویش دهم از رنگ نگاه
شستشویش دهم از لکه عشق
زین همه خواهش بیجا و تباه
هركس به خانماني دارند مهرباني
من مهربان ندارم ؛ نامهربان من كو
وحشت زندان و برق حلقه زنجیر
داستانهایی ز لطف ایزد یکتا
سینه سرد زمین و لکه های گور
هر سلامی سایه تاریک بدرودی
دستهایی خالی و در آسمانی دور
زردی خورشید بیمار تب آلودی
جستجویی بی سرانجام و تلاشی گنگ
جاده ای ظلمانی و پائی به ره خسته
نه نشان آتشی بر قله های طور
نه جوابی از ورای این در بسته
می نشینم خیره در چشمان تاریکی
می شود یک دم از این قالب جدا باشم
منم ياسي که وا مانده
تو گوئي آخر جاده است
تو باور کن نگاهم را
که بعد رفتنت تر شد
نمي داني که شبهايم
چگونه بعد تو سر شد
سلام پایان جان
خوبی؟
در اميد ز هرسوي به رويم بسته است
جز در ميكده اميد به راهي نبود
امام خميني (ره)
ممنون شما خوبي؟
دیگه دنیا واسه من تاریکه
زندگی کوره رهی تاریکه
آخر قصه من نزدیکه
این منم از همه جا وا ماانده
از همه مردم دنیا رانده
رانده و خسته و تنها مانده
عشق بی غم توی خونه
خنده های بچه گونه
بدلم شد آرزو
بازی عشقمو باختم
کاخ امیدی که ساختم
عاقبت شد زیر و رو
مرسی ممنون
وه ... چه زیبا بود اگر پاییز بودم
وحشی و پر شور و رنگ آمیز بودم
شاعری در چشم من می خواند ...شعری آسمانی
يك قطره مي ز جام تو اي يار دلفريب
آن مي دهد كه در همه ملك جهان نبود
امام خميني(ره)
دیگر دل شکسته راهی به تو ندارد
این ساز دل شکسته سوزی ز تو ندارد
دیگر نشان ز این عشق من پیش خود ندارم
دیگر تو را در این دل من پیش خود ندارم
مرد را اگر دردي باشد خوش است
درد بي دردي علاجش آتش است
تا سر زلف تو در دست نسیم افتادست
دل سودازده از غصه دو نیم افتادست
چشم جادوی تو خود عین سواد سحر است
لیکن این هست که این نسخه سقیم افتادست
در خم زلف تو آن خال سیه دانی چیست
نقطه دوده که در حلقه جیم افتادست
تا تو كنار من بدي بود به جا قرار دل
رفتي و رفت راحت از خاطر آرميده ام
سلام آقا جلال گل
مائیم آن گدای که سلطان گدای ماست
ما زیر دست مهر و فلک زیر پای ماست
تا بر در سرای شما سر نهادهایم
اقبال بندهی در دولتسرای ماست
بودی بسیط خاک پر از های و هوی ما
و کنون جهان ز گریه پر از های هاست ماست
سلام آقا پایان(واقعا اسمت همینه؟!!)
تا سحر اي شمع بر بالين من
امشب از بهر خدا بيدار باش
دكتر شريعتي
چرا؟ مگه اشكالي داره؟
شاپرک ها هم فهميده اند شمع شده ام
به دورم می رقصند
بر گوش هايم نجوا سر می دهند
با هم می سوزيم ...
آری آری ...
می دانم ...
با هم مي سوزيم ...
نه فقط به قول موسی خواستم قلبم مطمئن و یقینم کامل گردد!
ما زنده یه عشقیم و تو مارا نشناسی
مارا نه عجب-بلکه خدا را نشناسی
از جن و ملک نغمه ی توحید بلند است
گوش تو گرانست و صدا را نشناسی
در هر نفس زنده دلان عطر دعائیست
اما چه کنم عطر دعا رانشناسی
با پنجه ی تقدیر به تدبیر چه کوشی
بیچاره از آنی که قضا را نشناسی
فرمانبر نفسی که خدا را نپذیری
در چنگ((منایی)) که ((منا))را نشناسی
تا بر رخ ابنای زمان پرده ی مکرست
دشمن صفت دوست نما را نشناسی
درکعبه چه پویی که نه در فکر طوافی
در مروه چه مانی که صفا را نشناسی
سرمست خداییم و تو این را نپسندی
ما زنده به عشقیم و تو مارا نشناسی
یـادم آمد شوق روزگار کودکی، مستی بهار کودکی
یـادم آمد آن همه صفای دل که بود، خفته در کنارکودکی
رنگ گل جمال دیگر در چمن داشت آسمان جلال دیگر، پیش من داشت
شوروحال کودکی ، برنگردد، دریغا قیل وقال کودکی ،برنگردد، دریغا
اگر بی نام و ناموسم فراغم بیشتر باشد
وگر بی خانمانم، گوشه ی ویرانه ای کمتر
از آن سیمرغ را در قاف قربت آشیان دادند
که شد زین دامگه مشغول آب و دانه ای کمتر
نکو بزمی ست عالم، لیک ساقی جام غم دارد
خوش آن مهمان که خورد از دست او پیمانه ای کمتر