ذلت من آفریده لذت او را
نفرت من بیش کرده نخوت او را
بر سرِ آن است کز تنم بکند پوست
تا بستایم همیشه قدرت او را
وای که چون از درون من بدر آید
آینه حس می کند کراهت او را
Printable View
ذلت من آفریده لذت او را
نفرت من بیش کرده نخوت او را
بر سرِ آن است کز تنم بکند پوست
تا بستایم همیشه قدرت او را
وای که چون از درون من بدر آید
آینه حس می کند کراهت او را
اگه گفتم خداحافظ
نه اینکه رفتنت سادست
نه اینکه میشه باور کرد
دوباره آخر جادهست
خداحافظ واسه اینکه
نبندی دل به رویاها
ببینی بی تو و با تو
همینه رسم این دنیا
آخر كشيد عشق من و تو به دل خُوري
معلوم شد كه كيست كه مي خواند كُركُري
مي خواندم از نخست، كه آخر سر ِ مرا
با دست مي نوازي و با پنبه مي بُري
يک دسته برف روی سرم می...تکانده بود
با سينه ريز بازی دستی که رام شد
می ريخت،ريخت،ريخت اين چهره های...ی...
بر شانه های آينه جيبی حرام شد
از کندوان به بعد که...
باران گرفته؟-حيف!-
اين جاده تا ادامه پراکن...سجام شد
دوام عشق اگر خواهی،مکن با وصل آمیزشکه آب زندگی هم میکند خاموش آتش را
صائب
از زمين ِ عشق ِ سُرخاش
با دهان ِ خونين ِ يک زخم
بوسهئي گرم ميگيرد:
«ــ اوه، مخلوق ِ من!
باز هم، مخلوق ِ من
باز هم!»
و
ميميرد!
دارد باران می بارد
و داغ تنهایی ام
تازه می شود!
نگو که نمی آیی
نگو مرا همسفر دشت آسمان نیستی
ییغینجا مونجه اسبابی یئری،سن بیر کمال ایسته
اجل یئلی اسیر بیر گون،آنا چوخ - چوخ زوال ائیلر
نسیمی
(به جای جمع کردن اسباب دنیا،کمال بطلب/ باداجل میوزد روز ی و بر این کار بیهوده ات زوال میکند)
راه پُر شيب و فراز است هنوز اي مردم
پاي همّت بفشاريد که هموار شود
بار ديگر مگذاريد که در پرده ی چشم
صحنه ی سرخ ترين فاجعه تکرار شود
دردینه عاشقلرین درمانی یوخ
زرقی چوخ زاهیدلرین ایمانی یوخ
تن لری واردیر ولیکن جانی یوخ
عهدینه ثابت دگیل ایقانی یوخ
نسیمی
(بر درد عاشقان درمانی نیست/زاهدان پر زرق و بی ایمانند/تن دارند و بیجانند/بر عهد خود ثابت نیستند و پیمان ندارند)