-
مرگ من روزي فرا خواهد رسيد
در بهاري روشن از امواج نور
در زمستاني غبار آلود و دور
يا خزاني خالي از فرياد و شور
مرگ من روزي فرا خواهد رسيد
روزي از اين تلخ و شيرين روزها
روز پوچي همچو روزان دگر
سايه اي ز امروز ها ‚ ديروزها
خاك ميخواند مرا هر دم به خويش
مي رسند از ره كه در خاكم نهند
آه شايد عاشقانم نيمه شب
گل به روي گور غمناكم نهند...
-
دوش با دل سخن عشق تو جان بود
كار دل و ديده همگي رو به زيان بود
عاشق كشي دوست همه شهره ي آفاق
دلدادگي من همه جا روي زبان بود
از عشق سخن رفت در اين وادي بي مهر
مهرم به تو ليكن به خدا از دل و جان بود
باري تو نديدي كه ز عشقش چه كشيدم
دل در تب و او بي غم و ديده نگران بود
حال دل خود با تو نگويم كه نداني
بسيار اسير گره ي آن دو كمان بود
-
دل نيست کبوتر که چو برخواست نشيند
از گوشه بامي که پريديم پريديم
-
مردم دانا اندوه نخورند بهر دوكار
آنچه خواهد شدنا و آنچه نخواهد شدنا
-
آري آغاز دوست داشتن است
گرچه پايان راه ناپيداست
من به پايان دگر نينديشم
كه همين دوست داشتن زيباست ...
-
تو مرا در دل دار...
تو مرا دوست , مرا دوست , مرا دوست بدار
طلب اين دل بيمار و فقير
ز تو اي دوست , همين است , مرا دوست بدار
هر چه با خود سخن پند , وليكن هيهات
دل من خيره سر و مست , مرا دوست بدار
-
روا مدار خدایا که در حریم وصال
رقیب، محرم و حرمان نصیب من باشد
-
تا چند اسير عقل هر روزه شويم
در دهر چه صد روزه چه صد ساله شويم
درده تو به كاسه مي از آن پيش كه ما
در كارگه كوزه گران كوزه شويم
-
واعظ شهر که از طول قیامت می گفت
غافل از قامت آن سرو سهی بالا بود
-
در اين دنياي بي حاصل چرا مغرور ميگردي ؟
سليمان گر شوي آخر خوراك مور ميگردي