روح من!
حساب روزها را گم کرده ام.
همه چیز فراموش می شود روح من!
همه چیز فراموش می شود
غیر از عشق و نفرت.
Printable View
روح من!
حساب روزها را گم کرده ام.
همه چیز فراموش می شود روح من!
همه چیز فراموش می شود
غیر از عشق و نفرت.
روحم آعشته به آن زهر سكوتي است
كه در باور من مثل عطش مي ماند
تشنه روح من است
واژه ها در قفس تنگ زمان مي ميرند
شاعران باز هم از دست خدا دلگيرند
امشب که شعله می زندم ماجرای تو
بر این سرم که سر بگذارم به پای تو
بی تاب و بی قرارم و بی واهمه ولی
جز حرف عاشقانه ندارم برای تو
امشب هزار مرتبه بی تو دلم شکست
یعنی هزار مرتبه مردم برای تو
من راضی ام به این همه دوری ولی عزیز
راضی ترم به اینکه ببینم رضای تو
حالا درخت و جاده به راهت نشسته اند
حالا سکوت و سایه پر است از صدای تو
حالا كه يك دنيا برايت حرف دارم
يك بوسه هم پايين كاغذ مي گذارم
آري خودت هم خوب مي داني عزيزم
غير از تو ، من چيزي در اين دنيا ندارم
در نامه ي آخر نوشتي خوبِ خوبي
حالا كجايي تا ببيني حال زارم !؟
مي ترسم از دوري تو اين آخري ها
پيش تمام غصه هايم كم بيارم
عصر همين يكشنبه بغضم را كه خوردم
وقتي گمان كردم كه مي خندي كنارم
چيزي شكست و تا صدايش را شنيدم
ديدم كه عكست را به قلبم مي فشارم
بايد به فكر كاغذي قدّ تو باشم
اين دفعه هم بانو سؤالي از تو دارم:
بهتر نبود اينجا بجاي اين همه حرف
يك جمله يعني « دوستت دارم» بيارم !؟
وقتی که می روی
بهار در آستانت دلتنگ می شود
و قمر یان بی گناه ترین قربانیان هجران تونند
گلهای یاس پنجره تن در اشک می شویند
و ستارگان تاریکترین نگاه شان را به مهتابی می دوزند
نازنین رونق از بهار دلها می بری
وقتی که می روی
خداحافظ تو
تلنگر چهار پایه بود
برای من اعدامی
رگبار به سینه ی خیابان مشت می زند
باران صورت مرا نوازش می کند
هوا بوی عشق و بهار را با هم می دهد.
رگبار می زند و من اوج را حس می کنم
نمی دانم چرا مردم چتر روی سر هاشان گرفته اند
بگذارید رگبار همه جا را باران بزند
قلب من داوطلبانه دستش را بلند می کند.
آسمان سردی می گريم که
ستارگانش کوچ کرده اند و
شهاب سنگهايش مرگم را برايت نويد داده اند ...
بر خاک سردی می ميرم که
تا شکوفه
يک زمستان فاصله است ...
با قاصدکی زخمی
قلبم را برايت می فرستم که
با نسيمی از هم می پاشد و ...
چيزی از شمالی ترين نقطه ی قلبم
مرا به اندوه سرد و بی پايانی فرو می برد
زمزمه ی تنهايی خود را با ضرب آهنگ تند اضطراب هماهنگ می سازد
نگرانم...
نگرانم اشک های سردم پای رفتنت را سست کند...
بی تو راه می روم ... بی تو آه می کشم...
بی تو برگ های پائيزی را از خواب بيدار می کنم
بی تو بودن را زندگی می کنم ...
برو ... به سلامت!!!
به تقاص چه گناهي بايد اينجوري بسوزم
واسه ي يه اشتباهي چه اومد به حال و روزم
مگه من چه كرده بودم كه چنين شكسته قلبم
اه از اين خيال چشمات كه منو گرفته از من
رسم اين دوره زمونه شده عاشق كشي اما
بيچاره عاشق خسته كه شده تارك دنيا
حالا باز حرفاي مردم ميشينه توي خيالم
كي ميشه دل بسوزوني تو براي حال زارم
هميشه تو رو تو خوابها توي رويا ها مي بينم
براي يه لحظه ي ناب تو ي آغوشت مي شينم
ولي اين فقط يه خوابه منم و يه دل خسته
به خدا كه چشم به راهتم پشت اين دراي بسته