مردم شهر به یک چینه چنان مینگرند
که به یک شعله ، به یک خواب لطیف
خاک موسیقی احساس تو را می شنود
و صدای پر مرغان سحر خیز می آید در باد
Printable View
مردم شهر به یک چینه چنان مینگرند
که به یک شعله ، به یک خواب لطیف
خاک موسیقی احساس تو را می شنود
و صدای پر مرغان سحر خیز می آید در باد
دید کزان دل آغوشته به خون
آید آهسته برون این آهنگ
آه دست پسرم یافت خراش
وای پای پسرم خورد به سنگ
گره را ز راز جهان باز کن
که آسوده کند باده دشوارها
امروز عاشقانه سلامت کنند مرد!
ان روز بین که زهر به کامت کنند مرد!
دیباچه را به نام تو آغاز کرده اند
تا در شروع متن تمامت کنند مرد!
دریغا روز من شد چون شب تار
گلستان گلم شد پر خس و خار
دلم گردیده مالا مال اندوه
زنیرنگ و فریب یار مکار
روزي هزار شيوه بر انگشت مي زند
اما به سرنوشت سليمان شبيه نيست
گرگي كنار خانه ام آغوش كرده است
اما ديار من كه به كنعان شبيه نيست
تن من جمله پس دل رود و دل پس تو
تن هوای دل و دل جمله هوای تو کند
راز دار من تویی همواره یار من تویی
غمگسار من تویی من آن تو، تو آن من
نه این سکوت را کسی نمی شکند
هیچ کس مرا صدا نمی زند
ای همه آدم هایی که
گوش هایتان را گرفته اید
چشمانتان را بسته اید
و ای همه آنهایی که
از سرمای زمستان
به خانه های تان
پناه برده اید
هنوز آغاز شب است
هنوز ماه نتابیده
هنوز ستاره نخندیده
هـــمه شبـــهای جــدائی
با ستــــاره ها نشستـــم
شـــب بارون مــثه قـــطره
روی دریــا می شـکستم!
امشـــب اما این جـــدایی
واســه قــلب مــن زیـاده
از خـــدا هــم گلــه دارم
که تــو رو بــمن نـــداده!!!
همچو فرهاد از غمش روزی به صحراها روم
تا ببینند این جوانان عشق پیرآموز را
روز وصل از غمزهی او جان سر گردان من
چون تحمل کرد چندان ناوک دلدوز را؟