همچو حافظ به خرابات روم جامه قبا
بو که در بر کشد آن دلبر نو خاسته ام
Printable View
همچو حافظ به خرابات روم جامه قبا
بو که در بر کشد آن دلبر نو خاسته ام
ميگن اين دوروز دنيا,جاي غم خوردن ندار
چه جوري آروم بگيره اون دلي که بيقراره
شايد اين تاوون عشقه, که کنار تو نموندم
رفتم و با نااميدي ,دلو دنبالم کشوندم
گرچه شايد ديگه امروز, توي خاطرت نباشم
رفتم ..اما نتونستم خودم از فکرت جدا شم
بعد تو دنيا با قلبم سرياري هم نداشته
هرکي از پيشم گذشته , پا روي دلم گذاشته
بسکه قلب من شکسته , ديگه خردو خاکشيره
توي دستاي زمونه , بي تو قلب من اسيره
از خدا خواستم که قلبم, يکمي آروم بگيره
آخه قلب من ميدونه, آخر از غمت ميميره
ترسم كه اشك در غم ما پرده در شود
وين راز سر به مهر به عالم ثمر شود
گويند سنگ لعل شود در مقام صبر
آري شود وليك به خون جگر شود
در بزم تو اي شمع منم زار و اسير
در كشتن من هيچ نداري تقصير
با غير سخن كني كه از رشك بسوز
سويم نكني نگه كه از غصه بسوز
زلف آشفته و خوی كرده و خندان لب و مست
پیرهن چاك و غزلخوان و صراحی در دست
تو خواستي من نخواستم، با هم باشند دلهامون
نشستي من نشستم، به پاي لحظه هامون
تو بودي من نبودم، ديوونه مثل مجنون
تو موندي من نموندم، به پاي عهد و پيمون
نادره کبکی به جمال تمام /شاهد آن روضه ی فیروزه فام
من ازونروز تا بامروز, دلِِِيِ بارون زده هستم
تو منو تنها گذاشتي , من زدم دلو شکستم
حالا خاطرات بارون, شايد از يادِ تو رفته
دل منهم واسه هيچکس, راز اون شبو نگفته
تو ميدوني و دل من, که برات شعري رو خوندم
شعر «کوچه از مشيري» , تا بدوني چرا موندم
ملکا ذکر تو گویم که تو پاکی و خدایی
نروم جز به همان ره که توام راهنمایی
همه درگاه تو جویم همه از فضل تو پویم
همه توحید تو گویم که به توحید سزایی
یک لحظه فکری سرد از ذهنش گذر کرد
حالا فقط پُک می زند محکم به سیگار
در یک غروب تلخ از روزی مه آلود
مردی برای عشق، خود را می زند دار
حالا در این دنیا چه چیزی مانده باقی
از او، به جز صد پاکت خالی سیگار