دنیای فریب است به اقلیم دد و دیو
من در عجبم بی تو چسان جان به در آرم
مرغم که جدا از پر پروازم و زارم
لختی تو بمان تا که به جان بال و پر آرم
Printable View
دنیای فریب است به اقلیم دد و دیو
من در عجبم بی تو چسان جان به در آرم
مرغم که جدا از پر پروازم و زارم
لختی تو بمان تا که به جان بال و پر آرم
ویرایش شد:
من به آنان گفتم؛
آفتابی لب درگاه شماست
که اگر در بگشایید به رفتار شما می تابد
و به آنان گفتم؛
سنگ آرایش کوهستان نیست
همچنانی که فلز، زیوری نیست به اندام کلنگ
در کف دست زمین گوهر ناپیدایی است
که رسولان همه از تابش آن خیره شدند
پی گوهر باشید
(سهراب سپهری)
دوست،اي دوست! مرا شب- همه شب-دست بگير
بس كه فانوس غزل هاي درخشان دارم
نيست در كوچه ى آيينه، غباري در كار
روز و شب، در گذر عاطفه باران دارم
می مخور با همه کس تا نخورم خون جگر
سر مکش؛ تا نکشد سر به فلک فریادم
مثل چوپان غريب وطن مادريم
پشت وزن غزلم ني زدنت را ديدم
بي تو اينجا همه ي آينه ها تب دارند
من خودم مُهر سكوت دهنت را ديدم
منم هر شب زير بارون , خاطراتو مينويسم
منکه با قطره اشکم , رهگذا ر شبِ خيسم
واسه اين غريبه گشتن , ديگه چتري هم نميخوام
پا بپاي سرنوشتم , ديگه يکقدم نميام
آره باورم نداري , تو که ا شکامو نديدي
تو که با هرشب بارون, غم ِ عشقو نکشيدي
یک چند به کودکی به استاد شدیم
یک چند به استادی خود شاد شدیم
پایان سخن شنو که ما را چه رسید
از خاک در آمدیم و بر باد شدیم
مرگِ تن صبح ِ خوشایند شبِ زندگی است
روز ِ خاکم دف و نی در رهِ دلدار بزن
آری، ای عشق! برو بر سر ِ بازار ِ غزل
هر شبِ جمعه به خیراتِ دلم تار بزن
جای این قابِ پُر اندوه و آن خطِ سیاه
بَعدِ من شاخه ی انگور به دیوار بزن
نتوان دل شاد را بخ غم فرسودن
وقت خوش خود به سنگ مخت سودن
كس غيب چه داند كه چه خواهد بودن
مي بايد و معشوق و به كام آسودن
نگاه مرگ گویی عشق را از دور می پایید
دلم می گفت: عشق و مرگ، وهم و درد، این ها چیست؟
شبح می گفت: پوچی؟ زخم خوردی؟ یا دلت تنگ است؟
تو را تا مرگ خواهم برد، آنجا آسمان آبی ست
میانِ خانه های مرگ، دنبالِ خودم بودم
رسیدم آخر ِ خط، قطعه ی سوم، ردیفِ بیست