دادار جهان خلق مرا کرد چه سود
هر دم ز دم پیش آلوده ترم کرد !
Printable View
دادار جهان خلق مرا کرد چه سود
هر دم ز دم پیش آلوده ترم کرد !
دیر گاهی است در این تاریکی
رنگ خاموشی در طرح لب است
بانگی از دور مرا می خواند
لیک پاهایم در قیر شب است
تا بدين منزل پا نهادم پاي را
از دراي كاروان بگسسته ام
گر چه مي سوزم از اين آتش به جان
ليك بر اين سوختن دل بسته ام
من در اين خانه به گم نامي نمناك علف نزديكم [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
من صداي نفس باغچه را مي شنوم
و صداي ظلمت را وقتي از برگي مي ريزد [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
و صداي سرفه روشني از پشت درخت [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
ت بده [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
تاريكي پروازي
روياي بي آغازي
بي موجي
بي رنگي
درياي هم آهنگي
یادگار جوانی را به خاطره آویزان
و تمام هر آنچه بود فراموش میکنم
تنها تو اگر برگردی !
يادته عكست و دادي بذارم تو قاب قلبم
بعد از اون روز ديگه هرگز به كسي نگا نكردم
تو از اون روزي كه رفتي نه تو رفتي كه ببيني
تا قيامت هم تو رو من از خودم جدا نكردم
ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ــــــــــــــ
كاشك اقاي خادم زاده يك كم بيشتر از شعر را مي نوشتيد تا ادم مي ياد بخونه تموم مي شه
مي دونم دوسم نداري حتي قد يه قناري
اما عاشقم هنوزم بودن اشتباه نكردم
ما جايي قرار نذاشتيم جز تو كوچه هاي رويا
اين دفعه تو اومدي من به قرار وفا نكردم
مي تراود مهتاب
مي درخشد شبتاب
نيست يكدم شكند خواب به چشم كس و ليك
غم اين خفته چند
خواب در چشم ترم ميشكند
نگران با من استاده سحر
صبح ميخواهد از من
كز مبارك دم او آورم اين قوم بجان باخته را بلكه خبر
در جگر ليكن خاري
از ره اين سفرم مي شكند
نازك آراي تن ساق گلي
كه به جانش كشتم
و به جان دادمش آب
اي دريغا ! به برم مي شكند
دستها مي سايم
تا دري بگشايم
بر عبث مي پايم
كه به در كس آيد
در و ديوار بهم ريخته شان
بر سرم مي شكند
مي تراود مهتاب
مي درخشد شبتاب
مانده پاي آبله از راه دراز
بر دم دهكده مردي تنها
كوله بارش بر دوش
دست او بر در ، مي گويد با خود
غم اين خفته چند
خواب در چشم ترم مي شكند
دخترك خنده كنان گفت كه چيست
راز اين حلقه زر
راز اين حلقه كه انگشت مرا
اين چنين تنگ گرفته است به بر
راز اين حلقه كه در چهره او
اينهمه تابش و رخشندگي است