هستيَم، جُز، همين شعرها نيست
باز مي ريزم آن را به پايت
جاي صد زخم در سينه دارم
از تو اما ندارم شکايت
Printable View
هستيَم، جُز، همين شعرها نيست
باز مي ريزم آن را به پايت
جاي صد زخم در سينه دارم
از تو اما ندارم شکايت
ترکیب طبایع چون بکام تو دمی است
رو شاد بزی اگرچه برتو ستمی است
با اهل خرد باش که اصل تن تو
گردی و نسیمی و غباری و دمی است
تااينکه تو نازل شدی بر من،شبانگاه
مبعوث شد چاهی به بيت الّه بودن
حتّی نفس های غبار آلوده ام را
بالا کشيدی تا مقام ِ آه بودن
نیکی و بدی که در نهاد بشر است
شادی و غمی که در قضا و قدر است
با چرخ مکن حواله کاندر ره عقل
چرخ از تو هزار بار بیچارهتر است
تمام عمر قفس بود و روزني، حالا
قفس شكسته و مانده كبوتري بيسر
دلي شكسته و تنها، نگاه! سوتِ قطار
غريبهاي، چمداني، مسافري ديگر
روا مدار خدایا که در حریم وصال
رقیب، محرم و حرمان نصیب من باشد
دیده گریان، روح لرزان، عقل مجروح، ای عزیز
عمر کو؟ تا درد و غم ها بعد منزل بوده است
غافلیم و غفلت و اندوه چون کوه سیاه
بار سنگینی که از غم بر سر ِ دل بوده است
تو چه ساده ای و من ، چه سخت
تو پرنده ای و من ، درخت.
آسمان همیشه مال توست
ابر، زیر بال توست
من ، ولی همیشه گیر کرده ام.
تو به موقع می رسی و من،
سال هاست دیر کرده ام
ماییم و موج ســـــودا
شب تا به روز تنهــــا!
خواهی بیا ببخشای!
خواهی برو جفـا کن!!
مولانا
حال و هوای مهر در سر دارم ...
حال و هوای دفتر های نو ...
نیمکت های چوبیِ سه نفره ...
زنگ های املاء ...
زنگ های ورزش
با بازی دستمال پشت ...
مشق هایی که همیشه از خط خوردنشان دلم می گرفت ...
خط نقطه های بی انتها ...
خط نقطه هایی که قدرشان را ندانستم ...
خط ...
نقطه ...
خط ...
نقطه ...