و در تشنج رویایی پاره پاره
از نگاه تو مژدگانی می طلبند؛
اما تحفت من بر ایشان غبار است
غباری که طی سفر در توشه ام،اندوخته ام،
من حامل هفده سال انباشتگی زمانم
ودر پی دستی که غبار دل را با مهر بزداید.
Printable View
و در تشنج رویایی پاره پاره
از نگاه تو مژدگانی می طلبند؛
اما تحفت من بر ایشان غبار است
غباری که طی سفر در توشه ام،اندوخته ام،
من حامل هفده سال انباشتگی زمانم
ودر پی دستی که غبار دل را با مهر بزداید.
در اجاق من آتشی
بچشمان من
زبانه دارد
بسته هر دری
خفته هر که خانه دارد
شب سمج مینماید و دل
بهانه دارد
دلی به روشنی باغ ارغوان دارم
که با طلوع صدا می کند هزاران را
و چشم های من آن چشمه های تنهایی ست
به دست سوخته نیلوفران رود آرام
و پای بر فلقی سبز
وه چه بیدارم
شکوه قله چه بیهوده است
و این سلوک حقیر
برای رفتن باید همیشه جاری بود
و در تمامی ظلمت
شکوه سرخ گلی شد
دیــگه امشــب گــریهء دل
ســــکوته دلــو شــکستـه
با همـــون بغضـــی که راه
نــفســای مـــنو بــــسته
مـــن مــیترسم مــوج اشـکام
سیــــلی شـه پـاتـــو بـگیـــره
تـــا که آخــــر زیـر پاهـــات
دلــــه داغـــــونم بــــــمیـره
همه ميدانند
همه ميدانند
که من و تو از آن روزنه ي سرد عبوس
باغ را ديديم
و از آن شاخه ي بازيگر دور از دست
سيب را چيديم
همه ميترسند
همه ميترسند ، اما من و تو
به چراغ و آب و آينه پيوستيم
و نترسيديم ...
من و شمع صبحگاهي سزد ار به هم بگرييم
كه بسوختيم و از ما بت ما فراغ دارد
در ساحل رخوت به امّيد سلامت
خود را وبال گردن تقدير کردند
وقتي که بعضي ها قلم را مي جويدند
ياران صفا با قبضه ي شمشير کردند
در نگاه من ، بهارانی هنوز
پاک تر از چشمه سارانی هنوز
روشنایی بخشِ چشم آرزو
خندۀ صبح بهارانی هنوز
در مشام جان به دشت ِیاد ها
باد صبح و بوی بارانی هنوز
در تموز تشنه کامی های من
برف پاک کوه سارانی هنوز
در طلوع روشنِ صبحِ بهار
عطر پاکِ جو کنارانی هنوز
کشت زارِ آرزوهای مرا
برقِ سوزانی و بارانی هنوز
ز غم ِ شرار ِ چشمت، همه شعله گشت چشمم
فوران ديده ات بين، همه دود و آه داري
خم چنگي وجودم به دو ديده رفت راهت
تو بدار گوشه چشمي كه به قُرب راه داري
یا خازن جنت شو، گلهای بهشتی چین
یا مالک دوزخ شو، درهای جهنم زن
یا بندهی عقبا شو، یا خواجهی دنیا شو
یا ساز عروسی کن، یا حلقهی ماتم زن