دلم رميده شد و غافلم من درويش
که آن شکاری سرگشته را چه آمد پيش
چو بيد بر سر ايمان خويش میلرزم
که دل به دست کمان ابروييست کافرکيش
Printable View
دلم رميده شد و غافلم من درويش
که آن شکاری سرگشته را چه آمد پيش
چو بيد بر سر ايمان خويش میلرزم
که دل به دست کمان ابروييست کافرکيش
شمع بزم سخنم شعر تب آلوده ی من
شعله هاییست که از دل به زبان می اید
هوشیاران همه سرمست غزل های منند
مگر اینسان هنر از پیر مغان می آید
در این زمانه بی هیاهوی لال پرست
خوشا به حال کلاغان قیل و قال پرست
چگونه شرح دهم، لحظه لحظه خود را
برای این همه ناباور خیال پرست
تا که فرزند سفر کرده ز راه اید باز
پدر منتظر از غصه به جان می آید
ای جوانان در بر پیران چو رسی طعنه مزن
هنر تیر زمانی ز کمان می آید
در دیده عشق می نگنجد شب و روز
این دیده عشق دیده دوز است عجب
باري تو نديدي كه ز عشقش چه كشيدم
دل در تب و او بي غم و ديده نگران بود
حال دل خود با تو نگويم كه نداني
بسيار اسير گره ي آن دو كمان بود
درخت شايد و اما عقيم مي ماند
دوباره روي دلم بذر كاش مي ريزم
تو را كه مي نگرم با عروج چشمانم
غزل به پنجه ي پيكر تراش مي ريزم
كنار پنجره ، از گَردِ عكس تو، هر صبح
شكر به چاي و عسل بر لواش مي ريزم
می نوش و جهان بخش که از زلف کمندت
شد گردن بدخواه گرفتار سلاسل
لب باز كن تا شعرهايم لب فرو بندند
چرخي بزن! آغاز كن شعر مجسّم را
گيسو رها كن بر كوير شانه هايم
تا زخم هايش حس كند اعجاز مرهم را
ای داد ، دوباره کار دل مشکل شد
نتوان نفسی ز حال دل غافل شد
عشقی که به چند خون دل حاصل شد
پامال سبک سرانِ سنگین دل شد