يادم دادي در خيالم سياهي را پاك كنم
يادم دادي در آسمانم ابرها را پاك كنم
زيبايي زندگي را در چشمانت آموختم
حرفهايت را در سكوت لبانت آموختم
Printable View
يادم دادي در خيالم سياهي را پاك كنم
يادم دادي در آسمانم ابرها را پاك كنم
زيبايي زندگي را در چشمانت آموختم
حرفهايت را در سكوت لبانت آموختم
من از تو می نویسم می نویسم
قلم یار تو هست و یار من نیست
تا به كي شرح ستمكاري ظلمت بدهيم
از به يادآوري حادثه دلگير شديم
ما كه هرگز نسپرديم شرف را به شعار
همه آواره و محكوم به زنجير شديم
آسمان صحنه ی اين واقعه را شاهد باش
كه پريديم ولي زود زمينگير شديم
ما خمار آلودگان را یا علی جامی بده
بینوایان رهت را هم سر انجامی بده
همواره در نمايش دلگير سرنوشت
بر پرده ي سياه بشر فكر مي كنم
با اين كه از وجود خودم دست شسته ام
اما به راه و چاه بشر فكر مي كنم
باور كنيد موي تنم راست مي شود
وقتي به اشتباه بشر فكر مي كنم
مرا عمری به دنبالت کشاندی
سرانجامم به خاکستر نشاندی
ربودی دفتر دل را و افسوس
که سطری هم ازین دفتر نخواندی
گرفتم عاقبت دل بر منت سوخت
پس از مرگم سرشکی هم فشاندی
گذشت از من، ولی آخر نگفتی
که بعد از من به امید که ماندی؟
يک عشق پاکِ مسخره [اين زندگی نيست...
يک انتخاب تازه را خُب کرده ديگر]
از خاطرش رفتی و از دنيا و از هر
عشق و خدا و مرگ و دستاوردِ ديگر...
رفتی و چشمای خیسم یادگاری از تو مونده
بی وفاییات هنوزم تو رو از دلم نرونده
چشم به راه تو می مونم تا که برگردی دوباره
می ترسم وقتی که نیستی دل من طاقت نیاره
هین سخن تازه بگو تا دو جهان تازه شود***وا رهد از حد جهان ,بی حد و اندازه شود
خاک سیه بر سر او کز دم تو تازه نشد***یا همگی رنگ شود یا همه آوازه شود
درآخرين لحظات اعتراف خواهمكرد
در ازدحام سكوت اعتكاف خواهمكرد
بساست هرچه كه خنجر به پشت خود زدهام
حضور حنجرهام را غلاف خواهمكرد
شكستهبود از اول و فكركردم نيست
پري كه نذر بلنداي قاف خواهمكرد
به عمر دربدر من چقدر مديون است
حساب ثانيههايي كه صاف خواهمكرد
كسي هنوز نميداند اينكه من يكروز
دوباره با دل خود اعتراف خواهمكرد
دوباره يكنفر از بيت آخرم ردشد
كه عاقبت خود او را طواف خواهمكرد