در خلوص منت ار هست شکی تجربه کن
کس عیار زر خالص نشناسد چو محک
Printable View
در خلوص منت ار هست شکی تجربه کن
کس عیار زر خالص نشناسد چو محک
كوچه باغي است كه از خواب خدا سبزتر است
و در آن عشق به اندازه ي پرهاي صداقت آبي است
مي روي تا ته آن كوچه كه از پشت بلوغ سر بدر مي آرد
پس به سمت گل تنهايي مي پيچي
دو قدم مانده به گل
پاي فواره جاويد اساطير زمين مي ماني
و ترا ترسي شفاف فرا مي گيرد
ديده عقل مست تو
چرخه چرخ پست تو
گوش طرب به دست تو
بي تو بسر نمي شود
بي تو بسر نمي شود
سلام ابجی
دوستان و دشمنان را میشناسم من.
زندگی را دوست میدارم؛
مرگ را دشمن.
وای،اما-با که باید گفت این؟-من دوستی دارم
که به دشمن خواهم از او التجا بردن.
جویبار لحظه ها جاری.
سلام
حال شما؟
یا رب این آتش سوزنده که در جان منست
سرد کن آنسان که کردی بر خلیل
علیک سلام شما خوبین؟؟؟؟
لطف نمای ساقیا دست بگیر مست رانقل قول:
جانب بزم خویش کش شاه طریق جادهای
این تن همچو غرقه را تا نکنی ز سر برون
بند ردا و خرقهای مرد سر سجادهای
باده خامشانه خور تا برهی ز گفت و گو
یا حیوان ناطقی جمله ز نطق زادهای
-یک ستاره ؟
- آری ، صدها ، صدها ، اما
همه در آن سوی شبهای محصور
- یک پرنده ؟
- آری ، صدها ، صدها ، اما
همه در خاطره های دور
با غرور عبث بال زدنهاشان
- من به فریادی در کوچه میاندیشم
- من به موشی بی آزار که در دیوار
گاهگاهی گذری دارد !
سلام
قربانت
دلم مثل يه جعبه است جعبه اي پر جواهر
خونه به رنگ ياقوت اما خوشه به ظاهر
حيف كه زد و شكستش هر كي به دستش افتاد
سلام داش محمد خوبي؟
دل من حرف به خرجش نرود
شده ديوانه ی منگی که مپرس!
می کشد آه به قسمی که مگو
می کند گريه به رنگی که مپرس
سمند دولت اگر چند سرکشیده رود
ز همرهان به سر تازیانه یاد آرید
نمیخورید زمانی غم وفاداران
ز بیوفایی دور زمانه یاد آرید
به وجه مرحمت ای ساکنان صدر جلال
ز روی حافظ و این آستانه یاد آرید
در دل چگونه یاد تو می میرد
یاد تو یاد عشق نخستین است
یاد تو آن خزان دل انگیزیست
کاو را هزار جلوه ی رنگین است
تو را دوست دارم،
چون نان و نمک.
چون آبی خنک،
که شب هنگام با عطش بيدار شده
و از شير آب می نوشم
چون هيجان، شادی و نگرانی باز کردن بسته پستی
که نمی دانی درون آن چيست؟
ناظم حکمت
تا صبحدم به ياد تو شب را قدم زدم
آتش گرفتم از تو و در صبحدم زدم
با آسمان مفاخره كرديم تا سحر
او از ستاره دم زد و من از تو دم زدم
او با شهاب بر شب تب كرده خط كشيد
من برق چشم ملتهبت را رقم زدم
من و تو آن دو خطيم آری موازيان به ناچاری
که هر دو باورمان ز آغاز به يکدگر نرسيدن بود
اگر چه هيچ گل مرده دوباره زنده نشد اما
بهار در گل شیپوری مدام گرم دميدن بود
شراب خواستم و عمرم شرنگ ريخت به کام من
فريبکار دغل پيشه بهانه اش نشنيدن بود
سلام
دنیا را بد ساخته اند...
کسی را که دوست داری،تو را
دوست نمي دارد،كسي كه
تو را دوست دارد،تو دوستش نمي
داری.اما كسي كه تو
دوستش داري و او هم تو را
دوست دارد به رسم و آئين
هرگز به هم نمي رسيد و اين رنج
اســـــــــت.
زندگي يعني ايـــن...
سلام
نه اختیار منست این معاملت لیکن
رضای دوست مقدم بر اختیار منست
اگر هزار غمست از جفای او بر دل
هنوز بنده اویم که غمگسار منست
درون خلوت ما غیر در نمیگنجد
برو که هر که نه یار منست بار منست
اخه این شد زندگی؟!
تحمل کن عزیز دل شکسته
تحمل کن به پای شمع خاموش
تحمل کن کنار گریه من
به یاد دلخوشی های فراموش
جهان کوچک من از تو زیباست
هنوز عطر لبخند تو سرمست
واسه تکرار اسم ساده توست
صدایی از من عاشق اگر هست
تحمل کن
حالا از چه نظر؟
تو یادگاری تو وسوسه ای تو گفت و گوی درونی
چگونه می توانی که غایبم بدانی
مگر که مرده باشم من در حافظه ات
بهانه ها را مرور کردم
گذشته را به آفتاب سپردم
به عشق مرده رضایت دادم
یعنی
همین که تو در دوردست زنده ای
به سرنوشت رضایت دادم ...
رضایت دادم دیگه
من ترسی از غارتنهایی ندارم
من حتی از سایه ی تو هم یادگاری دارم
بیا
سلام را برای حس من و تو سر دادند
تا آغاز شود
سرنوشتش
خدا از دست ما فرار می کند
بخند
حالا لبخند هم بزن
در کنج دلم عشق کسي خانه ندارد
کس جاي در اين خانه ويرانه ندارد
دل را به کف هر که دهم باز پس آرد
کس تاب نگهداري ديوانه ندارد
در بزم جهان جز دل حسرت کش مانيست
آن شمع که مي سوزد و پروانه ندارد
دل خانه عشقست خدا را به که گويم
کارايشي از عشق کس اين خانه ندارد
در انجمن عقل فروشان ننهم پاي
ديوانه سر صحبت فرزانه ندارد
تا چند کني قصه اسکندر و دارا
ده روزه عمر اين همه افسانه ندارد
به همین راحتی؟
در دل چگونه یاد تو می میرد
یاد تو یاد عشق نخستین است
یاد تو آن خزان دل انگیزیست
کاو را هزار جلوه ی رنگین است
بگذار زاهدان سیه دامن
رسوای کوی و انجمنم خوانند
نام مرا به ننگ بیالایند
اینان که آفریده شیطانند
اما من آن شکوفه اندوهم
کز شاخه های یاد تو می رویم
شبها تو را به گوشه تنهایی
در یاد آشنای تو می جویم
از این هم راحت تر
چون اگه نخندیم چی کار کنیم
می خواستم که دوست بدارم ترا هنوز
زیرا به غیر عشق نبود آرزوی من
بیچاره من ، بلازده من ، بی پناه من
کز ماجرای عشق توام جز بلا نماند
خلوته امشب
دانم از درگاه خود می رانیم ‚ اما
تا من اینجا بنده تو آنجا خدا باشی
سرگذشت تیره من سرگذشتی نیست
کز سر آغاز و سرانجامش جدا باشی
چیستم من زاده یک شام لذتباز
ناشناسی پیش میراند در این راهم
روزگاری پیکری بر پیکری پیچید
من به دنیا آمدم بی آنکه خود خواهم
اره خلوته
این شعر رو خیلی دوست دارم
من اگر ماهی تُنگم که زمین افتادست
تو زِ بارانی و از صاعقه ها می آیی
کاش این ماهی خسته کف دستانت بود
خود دریایی و بی چون و چرا ما آیی
گر چه زندانی این ثانیه ها ماندم من
تو رهایی تو رهایی و رها می آیی
خیلی زیباست.
یکی را دوست میدارم ،
او دیگر یکی نیست او برایم یک دنیا عشق است…
پس بمان ای کسی که تو را دوست میدارم ،
بمان و تسلیم احساسات پاک من باش…
می خواهم با تو تا آخرین نفس بمانم....
می مانم تا زمانی که خون عشق در رگهای من جاری است .....
ای خورشید آسمان روزهای من ،
ای مهتاب روشن بخش شبهای من ،
ای ستاره
درخشان آسمان تیره و تار من ،
ای آسمان زندگی من
و در پایان ای همدم زندگی من
،با من باش چون که تو را دوست میدارم ،
آری ، تو را دوست میدارم…
فقط تو را
انحنای روح من
شانه های خستهء غرور من
تکیه گاه بی پناهی دلم شکسته است
کتف گریه های بی بهانه ام
بازوان حس شاعرانه ام
زخم خورده است
از چه حرف میزنم ؟
درد حرف نیست
درد ، نام دیگر من است
من چگونه خویش را صدا کنم ؟
من نباشم کی بهت میگه بازم عاشقتم؟
اگه حتی دلمو بشکنه و برنجونه
من نباشم کی تحمل می کنه کار تو رو؟
با رقیب گشتنا و اذیت و ازار تو رو
رنگ عوض کردید!!!!
وقتی از فكر غزلهايم سرت آتش گرفت
باورم كردی وليكن باورت آتش گرفت
درد من را با قفس گفتی، صدايت دود شد
مرغ عشقت سوخت،بال كفترت آتش گرفت
خيس باران آمدی سرما سياهت كرده بود
آنقدر بوسيـدمت تا پيكرت آتش گرفت
بر همانیم که بودیم
ترس ترسان در پی آن پاسخ مرموز
سر نهادم در رهی تاریک و پیچاپیچ
سایه افکندی بر آن پایان و دانستم
پای تا سر هیچ هستم ‚ هیچ هستم ‚ هیچ
چه غريب ماندي اي دل ! نه غمي ، نه غمگساري
نه به انتظار ياري ، نه ز يار انتظاري
غم اگر به كوه گويم بگريزد و بريزد
كه دگر بدين گراني نتوان كشيد باري
نه چنان شكست پشتم كه دوباره سر بر آرم
منم آن درخت پيري كه نداشت برگ و باري
يك مرغ گرفتار در اين گلشن ويران
تنها به قفس ماند و هزاران همه رفتند
خون بار، بهار! از مژه در فرقت احباب
كز پيش تو چون ابر بهاران همه رفتند
شب خوش
داغ و درد است همه نقش و نگار دل من
بنگر اين نقش به خون شسته ، نگارا تو بمان
زين بيابان گذري نيست سواران را ، ليك
دل ما خوش به فريبي است ، غبارا تو بمان
هر دم از حلقه ي عشاق ، پريشاني رفت
به سر زلف بتان ، سلسله دارا تو بمان
شب شما هم
نمیخوام در به در پیچ و خم این جاده شم
واسه آتیش همه یه هیزم آماده شم
خسته شدم از این سفر بسه دیگه
وایسا دنیاااااا من ، میخوام پیاده شم
توضیح : من این شعرو جایی خوندم. ولی سه مصرع داشت. ( یعنی یه بیت و نیم) . ولی من مصرع سوم رو خودم اضافه کردم.
اصل شعر :
نمیخوام در به در پیچ و خم این جاده شم
واسه آتیش همه یه هیزم آماده شم
وایسا دنیا من میخوام پیاده شم
دوست عزیز چیزی که من دیده بودم این بود
نمیخوام در به در پیچ و خم این جاده شم
واسه آتیش همه یه هیزم آماده شم
یا یه موجود کم و خالی پرافاده شم
وایستا دنیا وایستا دنیا من میخوام پیاده شم...
می دانم که تازه از دیار دلواپسی ها برگشته ای
می دانم که وقت نکرده ای تا دلت برایم تنگ شود
اما من از دلتنگی تمام لحظه ها برگشته ام
از دلواپسی تمام فاصله ها
بر گشته ام تا مرا به میهمانی دورترین کتابهای جهان ببری
سلامت را نمیخواهند پاسخ گفت
هوا دلگیر,درها بسته,سرها در گریبان,دستها پنهان ;
نفسها ابر,دلها خسته و غمگین,
درختان اسکلتهای بلور آجین,
زمین دلمرده,سقف آسمان کوتاه
غبار آلوده,مهر ماه
زمستان است
دوست عزیز باید با اخر شعر قبل یعنی "ی" شروع کنید
نقل قول:
یک سو سرشک و یکسو داغ دل....... پر باغ لاله ساخت کنارم را
گر باغ لاله داد به من، پس چون ........ از من گرفت لاله عذارم را؟
در خاک کرد عشق و شبابم را ........ بر باد داد صبر و قرارم را
بر گور مرده ریخت شرابم را ....... در کام سگ فکند شکارم را
جام میام فکند ز کف و آن گاه ........ اندر سرم شکست خمارم را
امشب در یک خواب عجیب رو به سمت کلمات باز خواهد شد
باد چیزی خواهد گفت
سیب خواهد افتاد
امشب ساقهء معنی را وزش دوست تکان خواهد داد
بهت پرپرخواهد شد
در گوش مشتری شده آواز چنگها ..... بر چرخ زهره خاسته بانگ ربابها
فصلی خوش و شبی خوش و جشنی مبارک است .... وز کف برون شده است طرب را حسابها
بستند باب انده و تیمار و رنج و غم ....... وز شادی و نشاط گشادند بابها
رنگین کند به باده کنون دامن سپید ...... زاهد که بودش از می سرخ اجتنابها
گویند: « می منوش و مخور باده، ز آنکه هست ........... میخواره را گناه و گنه را عقابها»