چه شب هایی
چه شب هایی
می توانست لالایی هرشبم باشد....
چه سود !
زود
به نقطه
پایان رسید....
Printable View
چه شب هایی
چه شب هایی
می توانست لالایی هرشبم باشد....
چه سود !
زود
به نقطه
پایان رسید....
... لبخندتمن چگونه گویم : شاعرم
به اتشم می کشد
قاه قاهت
به مرگ...
هیچ شعری نمانده
وقتی نمی توانم از (( تو ))٫
از تو که بر دلم جا مانده ای ....
سخن بگویم.
گفتم: ازمن دور نشو!
بگذار در هوایی زندگی کنم
که بوی بهشت می دهد ...
اما دیرگاهی ست
حرفی نیست
میان من وتو
و فاصله لبخند می زند !!
دیرگاهیست
در تمام روزهای مرده
جای پای تو نقش بسته است
روزهای مرده....
مثل امروز ...
دیروز ...
و گمانم ... فردا .
هر چه نگاه مي كنم
تو را در ايينه اي مي بينم
كه زنگار ساليان
بر من هوار كرده است
من از تمام تیر چراغ برقهای شهر ....
من از تمام شبهای بارانی ...
و از تمام ((توی)) ناتمام خود...
کمی کینه دارم....
ولی تو خوب می دانی، کینه ام عاشقانه است!!!
تمام من٬ تمام ذرات من.....
تو نمی شود......
کجا گم کرده ام تو را؟!
نمی دانم....
زندگی من تازه شروع شده.......
می خوام برای همیشه ........
برای همیشه که نه!!!.........
وای خدا چقدر سخته...........
می خوام برم......
یک اتفاقهای عجیب .......یه معجزهای نورانی
یه نگاه های مهربون به زندگیم شده.......
اینجا امانت بمونه پیش شما...
وای خدا ....کمکم کن...
تا یه اتفاق های زیباتر ....تا رسیدن به جایی که عشق واقعی رو پیدا کنم
تا رسیدن به تمام کلمات.......
تا شروعت می کنم
تمامم می کنی...
خوش داشتم کسی مرا نشناسد،
در تنهاییم، تنهای تنها باشم؛
در غربتم، غریب غریب
و در سکوتم تمام دنیا در سکون باشد!
دوست داشتم
کسی از دردهایم،
غم هایم،
دل تنگی هایم،
و از عشقم با خبر نبود؛
و کس از رازها واشک هایم
چیزی نمی دانست،
نمی خواستم کسی به من محبتی کند
و نمی خواستم کس برایم غمی بخورد
و منتی گذارد!
دوست داشتم،
فریاد برارم
که بگذارید تنهای تنها،
و غریب غریب بمانم.
اما چه کنم...گریه هایم..
در دل این شب های بی در و پیکر
و گودی زیر چشمانم...
همه گویاست
که چقدر بی تو مرا زندگی دشوار است
برای تو
فرقی نمیکند
با من
شمالی بخندی یا جنوبی !
ولی من دوست دارم
برای چشمهای شمالی ات
بندری (جنوبی ) برقصم !!!
شکستن شیشه اش را
نمی دانم کار چه کسی بود
اما
بوی قلبت
تا اینجاها هم
آمده است ...
چه احمقانه خیره ام به دیوار روبرو
مگر نه اینکه قرارست
"تو"
از لبخند اولین پنجرهء باز
طلوع کنی
نه!
دوست داشتن
برتر از عشق نيست!
به پستي عشق است
دوست داشتن
به خاك افتادن نيست
خود را فنا كردن نيست
غرق خواستن
غرق رسيدن شدن نيست
دوست داشتن
از پشت نگاه عاقلانه اش
شكوه بي نقص بودن را
به لجن مي كشد!
مي خندد به حيرت شگفت بودن
مسخره ات مي كند!
عشق
با همه پستي اش
پشت تو مي ايستد
كور است
و تا بينا نشده است
تو هرچه كه باشي
هرچه كه بكني
با آغوش باز
پذيراي توست
دوست داشتن برتر از عشق نيست
اين تويي
اين منم
و تمام دنياي ساخته به قدرت تفكرمان
كه هرگز
هرگز
و هرگز
لايق عاشق شدن نيست!
شايد فريادهاي بي پاسخ ِ ساقه ي خشكيده چشمانم
براي تو از ساده ترين حرف ها هم ساده تر است
كه بي بهانه،
نگاه خيس پنجره را
به مهماني گل هايم دعوت مي كني.
من با خيال باراني ام
زير واژه هاي اسمت رسوب كرده ام.
كاش مي دانستم
تو در بُعد كدام اقاقي ابي رنگ مانده اي
كه ثانيه ها براي سادگي نگاه تو،
با مرگ قرار ملاقات مي گذارند.
زود باش.
اگر دير كني،
شايد ديگر صبح كسي
براي دل من گريه نكند
و چشم شفق سرخ نشود.
اگر تو از منطق زنبق هايي كه روي باغچه ات طرح زده ام
صداي آفتاب را نشنوي،
شايد ديگر شعرهايم بدرقه دستانت نشوند.
كمي بهانه را به سپيدي كاغذ سنجاق مي كنم،
شايد روي تبسم آسمان
به اندازه همه ي ستاره ها كمي ياس
مهمان ابرا كني
هنوز در روشنايي مهتاب
خنده اي را روي لالايي شبنم ها مي پاشي
و من كوتاه تر از باور هاي تو،
ميان روياهايم سوخته ام.
بگذار لحظه هاي نوشته ام در انتها،
متن هاي خوبي براي تو باشد.
مگر مرز تلافي نگاهمان
نجابت ياسي رنگ چشم هايمان نيست
و انديشه هايي كه
حتي از آسمان هم منطقي ترند؟
انگار تو هنوز پروانه ها را با سادگي نگاه مي كني
كه نمي داني من نگاهت را پر از پروانه كرده ام.
اي كاش مي دانستي
براي من اهورايي ترين ستاره اي.
به ستاره ها نگاه کن ...
که شب را شکسته اند
بی تو شب من ، شبی بی ستاره است
آفتاب را ببین که غول تاریکی از مقابلش می گریزد ،
بی تو روز من آفتاب ندارد
چمن زار را نگر با لاله
وجویبار کوچکی که زمزمه کنان روان است ...
بی تو دنیای من از چمن و زمزمه خالیست
بـی تــو مــن هیــچــم نـیـســتـم
اگر میخواهی من بمانم ، اکر میخواهی من نمیرم :
" اگر رفیق شفیقی درست پیمان باش "
باور ِ بودنِ من
با نفس ِ سبز ِ تو معنا دارد!
و تو پُربارتر از ابر ِ بهار
به دلم باریدی...!
قلبِ من، مزرعه یِ خلوت و خشک
و تو سرسبزتر از چهره یِ دشت
که در آن روئیدی!
تو به تنهائی ِمن،
تو به تاریکی ِمن،
گرمی خورشیدی...!
قلب من، شاخه ی عشق
که تو با دستِ نگاه
غنچه اش را چیدی...
همه ی هستی من، قصه ی توست!
و تو آیا هرگز
از تپش های دلم
قصه ای نشنیدی؟
خیال من ،
پاک یادت نرود .
احساساتم کودک است ،
بهانۀ تو را میگیرد .
+
خیال تو ،
پاک یادم نرود ،
یادم تو را فراموش...
به فال نیک بگیر
تهی شدن مرا از هر آنچه که تو را تداعی می کند.
بگذار دست هایت هوایی بخورند؛
دستکش ها بی تفاوت تر از آنند که تو را گرم کنند!
ميدانستم كه تو مي آيي
از دور دست ها
سوار بر اسبي نقره اي
كه يال بلند اش نسيم را خوشبو مي كند
تو آمدي
نه از دور دست ها
نه با اسب...
سوار بر دوچرخه اي معمولي
از خياباني كه هر روز از آن مي گذرم!
نیل
به دامانم افتاده بود
دلم نیامد
به آبها بسپارمت
موسی!!
سكوتِ غم آلودِ من،
با نور نگاهت
ظلمت بی سرانجام مرا
از بین ببر
كه جز تو تكیه گاهی نیافتم.
ای گل زیبای باغ عواطف
تمامی گل ها
از حسن جمال تو
در شگفتند،
من خار تو گشته ام
مرا دریاب
كه محتاج مهر مهربان تو هستم
مرغکی پر زد از حوالی شب
روی مهتاب برکه چین پاشید
ساز ناکوک جیر جیرکها
روی ایینه نقطه چین پاشید
از کران تا کران طلایی ماه
بر زمین شمع نقره جین پاشید
وان نسیمی که میوزید از دشت
عطر دستان لاله چین پاشید!!
سر باز ها به خط..........
پندارهای سربی وحشت
اویزه های وحشی غربت
بر چار سوی جان
زنجیر های نقره محزون
از ترکش و فشنگ
پنهان به روی سینه داغ ستاره ها
فردا توهم کمرنگ چشمها
سر بازها به خط.............
این بغض
زنگ غزلهای رفتن است
سر بازها به خط..................
گرمای سینه های جوان
داغ ماندن است
دستی که روی ماشه تقدیر می تپد............
اینجا کسی ز کرده پشیمان نمی شود
ترسی میان لهجه نمایان نمی شود
تصویر اخر دنیا....بهشت مرگ
اندامهای تشنه شان
را سیراب می کند
شلاق بی امان خاطره
دلتنگ می شوند....مردان خط شکن
این جا صدای قدمهای اخرین
با چکمه های خونی سنگین
در امتدادجاده بی مرزو بی عبور
در انزوای شادی پروانه های زیست
از یاد می روند........در باد می دوند
چون گرگهای شرزه عریان
فریاد می زنند
اویزهای نقره ترکش بر دست و پایشان
از ذهن های نادر بیدار
بی گمان
هرگز صدای قدمهای اخرین
بی جان نمی شود
ابراهه های حسرت
در انزوای قلب مخدوشم
مردابی ساخته اند
که دیری است
صدای طغیان را نسیان نموده است!!
این تشنجهای نژند
تفسیرهای نا خشنود منتقدانی را
منعکس می کند
که زهر نامه های استعفا را
برای عواطف من صادر می کنند!!
این اقایان!!
این خانمها!!
ایستاده روی پنجه ها
عکس یادگاری با بوقلمون ها می اندازند
انقدر این جا ضجه کلاغ می شنوم
که دل ندارم بگویم
بال های قناریم زیر سُم هایتان است!!
باید سرود
اری سرود
تو با صدای مبهم خود شعر گفته ای
من با سکوت محکم خود
فحش داده ام!!
باید سرود
اینجا صدای مرد و زن و کودکان مان
هم کوک و ساز نیست
اوازمان
گر چه غریبانه یک دم است!
اینده ساز نیست
باید سرود
حتی به گریه شبان را غزل نمود
حتی به خنده دلی پر شرر نمود
اوازمان به گوش زمان
میرسد شبی
اوازمان ....که اگر یک صدا شویم!
شايد من هرگز و هرگز نتوانم
برسم به همه آن تخيلات احمقانه اي
كه نام آرزو گرفته اند
شايد هرگز وقتي باقي نماند
براي ثابت كردن افكار درهم و برهمي
كه در برابر انديشه هاي خشكيده تو
كفرآميز بنظر مي رسند
شايد هرگز خواستن هاي من
نام توانستن نگيرد
پشت اين تقديرهاي ناگهان از راه رسيده
محو و نابود شود
دفن شود
لگدمال شود
اما
قول مي دهم به تو
قبل از رفتنم
نامت را
به گند بكشم!
هربار كه مرا به ياد بياوري
تكرار كني:
اشتباهي بود كه ديگر هرگز بعد از اين
تكرار نخواهد شد!!!
تنها تو را ستودمآنسان ستودمت
که بدانند مَردمان
محبوب من
به سان خدایان ستودنی ست !
اما چه سود
که من بودم همیشه او را در کنار
اما... او نبود...
ابر می گرید باز
چه غمین این آواز!
زیر باران باید رفت؟
چه کند زندانی
آی؛ ای زندانبان
درد دوری دانی!
بودن يا نبودن؟
نه، نه، مسئله اين نيست.
معمٌا تويی كه بی جوابی!
سوال منم
كه پاك شده صورتم.
من ِ بی تو،
تویِ بی من،
من ِ بی من،
تویِ بی تو...
نزديكتر بيا
چيزي بگو
براي سحر گاه
گلوي موذن
صداي تو را
كم دارد
...
تو هم شبیه دیگران هستی
شیفته پرواز
اما هیچ کس شبیه تو نیست
آن ها هیچ کدام
بال ندارند ...
دریا با این همه آب
رودخانه با این همه آب
تنگ بلور حتی...
با این همه آب
رخصت نمی دهد، این همه آب
تا بنگریم که
ماهی ها چگونه می گریند؟
به تمنای وجود تو شبی
غرق درخاطره ها خواهم شد
غرق درخاطره ای بی پایان
که در این ره، ره پایانی نیست
به کجا می نگری حال که من
خیره بر راه دل خویشتنم
لحظه ای ایی و درنگی بنمای
که در اندیشه چشمان تو من
هم چو یک مهره مبهوت شدم
ولی اخر به کجا می نگری
نکند باز به اندیشه خود
غرق در خاطره خویشتنی
چشمان پر از اشک
باز هم یک گذر از عمر گذشت
همچو خوابی که به چشمان یتیمی بیدار
منتظر بهر پدر
ولی افسوس چرانیست دگر
راستی ایا رفت
باورم نیست که رفت
به کجا رفت که چشمان پر از اشک نخفت
دیده بر هم ننهم گر بنهم اخر عمر
انتظارش بکشم تا که دگر باز اید
گاهی آرزوها
از جنس سرآبند ...
در کُنجی
از تمنای وجود مي درخشند
ميدانی که هستند
ولی دست نيافتنی
هر چه مي روی
تو تشنه تر مي شوی
و او دورتر
دانه به دانه ضعف دل را
با لبخند بند می کشی
و پنجره ای
از اشتياق و انتظار
کنار آن مي سازی
پنجره ای
برای ديدن قدم های عزيزی
که به سوی تو می آيند
کاخ آرزويت را
بر سادگی ِ تلاش ِ رسيدنِ به آن مي سازی
و نور اميد
بر آن مي تابانی
پس از آن همه تلاش
تلنگری که دل تنگي ست
تو را به خود می آورد
هر چه بود آرزو بود
سراب آرزو است ولی ...
ضعف دل
لبخند
اميد
اشتياقِ وجود
به دلتنگی باخته اند..
بدون ترس عاشق شدم
و به تو
و عشق تو
لبخند زدم
اکنون شبانه روزم ترس است
و ترس
ترس دوری تو ...
ترس نبود من ...
ترس عشق...
ای کاش از اول می دانستم
که بدون ترس عشق بی معناست
وقتي آسمان دفتر خاطرات تنهايي من و تو را ورق مي زد
آن شب به احترام چشمانمان
باران باريد ...
قلم رقصيد ...
كلمات جاني دوباره گرفت ...
و قصه تنهايي من و تو آغاز گرديد
ماه من اين را بدان
قصه شبهاي تنهايي من و تو
آغاز قصه عشقي خواهد بود بي پايان
ماه من اين قصه را با من گوش كن ...
امشب
به من
فکر کن
همین امشب
چشمهایت را ببند
و به من فکر کن
نه به خاطر اینکه بهار است
یا به خاطر اینکه زیبایی
کلن
به افتخار هیچ
امشب
به من فکر کن
رویایی که
فراموش شد
قبل آنکه
کلمه ها
دنیا بیایند
aloneindark.blogfa.com
دهه اين اسم منبعش نامرديه!!! :31:
alone in dark اسم بازي مورد علاقه من مي باشد كه! :31:
شعرشم ولي قشنگه ها!
نقل قول:
والا گفتم منبع بذارم، هم کپی راست اینا رعایت می شه، هم نمیای شایعه درست کنی که من گفتم و اینا!
وگرنه منو چه به شعر و شاعری:31::31::31:
بله ... می دونم... بس من خوش سلیقه می باشم :31: قشنگاش رو می ذارم اینجا:31:
آره اتفاقا باز مي خواستم بگم بالاخره شعر گفتي بعد ديدم نه منبع داره!!! :31::31:
مهربانم
امروز وقتی در رویا دیدمت نفسم به شماره افتاد
وقتی بیشتر نگاهت کردم،
قطره ای محبوس در دیدگانم گریخت
دم و بازدم سینه ام،
دیگر نفسم نام نداشت،
آلیاژی از هق هق و درد بود
یاد شبی افتادم
که می خواستم خانه احساسم را
روی زمینی از عشق و امید،
کنار مزرعه دل تنگی هایت بنا کنم
و آشیانه ایثارم را
بر بلندای درخت تنومند خاطراتمان بسازم
ولی نفهمیدم چطور
با تلنگری بذر جوانی ام عقیم شد
آری، در آن نزدیکی
اقیانوسی از بی وفایی و نفرت بود
موجی بلند برخاست
و تمام آمالم را با خود برد
شاید من برایت اولین نبودم،
ولی تو برایم آخرین خواهی بود
با رفتن من،
اندکی خَم بر ابروی کسی
شکل نبست
ولی با رفتن تو،
پرستو خانه نشین شد
سرو به زردی رفت
و من به سهم تمام موجودات عالم گریستم
در سرزمین خیالم از هرکس سراغت را گرفتم،
نشانی از تو نداشت
انگار رفته و در ابرها محو شده بودی
ولی من لحظه ای دیدمت،
پلک های خسته ام طاقت نیاوردند
و بی امان بر چشمان خسیم تکرار شدند
چه دقایقی . . . نفس گیر و سخت
خواستم هم بغض آسمان شوم
سرم را بالا بگیرم و دهانم را
تا مرز پارگی باز کنم
گرچه باران هم
از بی کسی ِ اشک هایم شرم می کند
من ماندم و یک دنیا خاطره،
یک بغل دلواپسی
و یک مشت گلبرگ از جنس ماتم
می خواستم در امتداد نور آفتاب
دنبالت بدوم
ناگاه یاد طوافم دور بت خانه چشمانت برایم تداعی شد
که چگونه نسیم،
شادمانه اشک هایم را از گونه ام جمع کرد
و لحظه های ناب با تو بودن را به یغما برد
فراموش کردی؟ . . . چه زود . .
قرار بود در میعادگاهی من پای در زنجیر
تنهایی هایم را با تو قسمت کنم
سر روی شانه هایت بگذارم
و تو برایم قصه های گنبد کبود بخوانی...
شاید من بیوه ی سکوتم
و تو صمیمیت یک نگاه بی گناه
خیسم از ماحصل نیایش زمین
رو به آسمانی غریب
که هنوز پیکرش را دفن نکرده اند
بدان بی تو بودن
تنها غمی است
که دردش را تاب نخواهم داشت
حال که در قلبم مکانی آرام نمی بینی،
مرا از هم خوابگی سرما رها کن
با این که دیر رسیدم
تا برای آخرین مسافر جاده مهر
دست تکان دهم
می دانم مرا بخشیده ای
اگر آمدی و جسدم را
در قفسی تنگ دیدی، نهراس
پشت میله هایش را ببین . . .
جای جایش مملو از عکس تو است
و نگاه کن زمینش را
باور می کنی؟
با آخرین قطرات خونم،
نام تو را نوشته ام
بیچاره من
چقدر زود فراموش شدم
تنهایی و سایه و غم هم رفتند
و سکوت که تنها دوستم بود
مدتی است یکدیگر را به جا نمی آوریم!
ای کاش!
دستِ کم در خاطره ها دفن می شدم
شاید روزگار پلید نفرینم نمی کرد
گل سرخ به بیابان نمی گریخت
درخت همبستر تبر نبود
و اهریمن از تنگدستی محبت غصه نمی خورد
وقتی رفتی
رودی از اشک، صخره های پلک را درنوردید
و بر ساحل گونه ام جاری گشت
از آن به بعد در پیکره بیقراری ام
ثانیه می کارم
و از خون روحم آبیاری اش می کنم
تا دیرتر دوریت را حس کنم
قلبم را التماس می کنم
که لحظه ای درنگ کند
تا برای همیشه آرام گیرم
هر روز از پگاه تا پگاه
در معبدی ویران،
رو به آینه ی دلدادگی می ایستم
و به دوردست ها خیره می شوم
لحظه به لحظه ی هستی را می ستایم
قطره به قطره باران را می شمارم
وجب به وجب خاک را می بویم
جرعه به جرعه غربت را می نوشم
و پا به پای باد ، مست می دوم
به خیال خام دیدن تو
که اگر یکبار نگاهم کنی
آن چشم تا ابد با من خواهد زیست
بگو کدامیک را بر گزینم؟
بر سر این سه راهی سخت
«مرگ، مرگ، مرگ»
ز آسمان می خواهم،
از ستاره های روسپی،
طلوع ماه و کهکشان دوردست را
سوگند می دهم
به فریادم برسید...
در خود گمشده ام
به من بگویید کیستم
این کیست که
در حریره های زلال آب می بینم؟!
اگر منم،
یادواره ی غربت مرداب
برایم زنده شد.
میثاقی کهنه مرا می آزارد
عهدی که زمانه در غیابم
با من بست!
«نه گل سرخی بشکفد
نه سپیداری جان بگیرد»
ولی پیمان شکنی
همیشه هم ناروا نیست
باید در غروب های بارانی
به پایه های رنگین کمان تاب بست
با هر آنچه در توان داشت
بر سادگی فلسفه تبر زد
و آخرین برگ درخت غم را به خاک نشاند
باید در جوی باریک حقیقت
دستمالی از جنس زمان انداخت
تا در نهایت به زادگاه درد برسد
برای گلهای سرخ ترانه ای عاشقانه سرود
تا سپیدار به رقص آید
و کلاغان از شهوت تکرار زمین،
درون ملتهبش را از تخمه های بی جان پاک کنند
و من . . . !!
مویرگهایم چون وسعتی است
که در ساحل خاطراتش مادرم را در آینه می بینم
از روز گله دارم
از روشنایی اش،
آخر اشک چشمانم را عابرانی که
به تندی از کنارم می گذرند، می بینند
ولی شب ...
که با سلولهای سکوتش
جام گوارای عشق را
برایم مزه کرد
هیچگاه نتوانستم
حقش را ادا کنم
توقف می کنم تا زمزمه ای سر دهم:
« بی شما هیچم؛ گل سرخ، شب، باران »