-
هیچ دانی؟؟
هـیــچ دانـــی بــا شــروع هـــر بـــهـار
بــا گـــذشـــت و گــردش لـیـل ونهار
ســالی از عـمـرت بـه یــغــما مــی رود
عــمـــر تــــو یـکــسال بــالا مــیرود
گــرچــه خُُرَم می شود دشــت و دمــــن
ســبـــزه مــیـــرویـــد کــنــار یاسمن
گــرچــه گـل خـواهــان بـلـبل می شــود
دل اســـیـر غــنــچــۀ گــل می شود
گــرچـــه حــال ما دگــرگــون می شــود
از شــقـــایــق دشت گلگون می شود
گــرچـه در رگهای گل خـــون مـــی دود
عــنـدلـیـب از لانــه بـیـرون می پـرد
گرچــه تـــازه مـــیـشـود بـــرگ درخــت
نو شود شال و کلاه و کفـش و رخت
گــرچــه بـرپا مــیشود جــشن و ســرور
دیـــدن اقــــوام مـــی گــــردد مـــرور
ســالی از عــمــرت بـه یغــمــا مــی رود
عــمـــر تـــو یــکــسـال بــالا می رود
آدمــی فـــانــی اســت عــیــدش مانـدگار
او رود ، نــوروز مـــانــــد بـــرقـــرار
عمر« جاوید» هست همچون یک حــباب
چـــون حــبـــابـــی مانده بر پهنای آب
-
بهاران رسید
پشت زمـستــان شکست ،هزار بر گل نشست // طبع طبیعت شکفـت، سـروش باران رسیــد
بهار چون تک سوار می رسد از راه دور // آب زنــیــد راه را ،مـــوکــــب یـاران رسیـد
چـهچۀ بـلـبـل بـه باغ، نغمۀ هُدهُد به دشت // داد بــه مـــا ایـن نوید،جشن هزاران رسیــد
روح زمــیـــن تــازه شـد، از نفس فرودین // پـنجـره را باز کن، باد بهاران رسید
دشــت و دمـــن لالـــه زار، با دَم جان بخش او // به یُمن باد بهار،روضۀ رضوان رسید
تنجه زده بر درخت، شکوفه های سپید // جــامـــۀ نــو در بَرَش ،عید خرامان رسیـد
جلوۀ «جاوید» یافت، بهار از لطف دوست // به هوش ای عاشقان،هـجر به پایان رسیـد
-
بهاریه
« بازکن پنجره را»
وبکش با نفسی تند و عمیق
بوی عطر گل یاس
و ببین پر زدن بلبل را
که شده مست زبوی خوش و جان بخش بهار
وببین مرغک آزردۀ عشق
که حزین بود و نزار
با شکوفایی گلهای بهار
شده سرمست غرور
دیگر آن سوزش سرمای زمستان
نَوَزد بر بدن سبز درخت
یا که شلّاق خزان
نکند غنچۀ گل را پرپر
«بازکن پنجره را»
پرکن از رایحه و عطر بهار
ریۀ خسته ز بیداد زمستان و خزان
و ببین در همه جا
فرشی از سبزه وگل پهن شده ست
تک درختی که زسرما بدنش می لرزید
جامۀ سبز به تن کرده، تنش گرم شده ست
پولک زرد و سپید
دست خیّاط طبیعت
به روی جامۀ سر سبز درخت
دانه دانه زده با زیبایی
گوییا فصل بهار
کرده بر پیکراو
تورخوش رنگ عروس
که لطیف است به مانند حریر
****
عمر کوتاه بهار
گذرد همچون رود
سال دیگر شاید
نتواند بگشاید« جاوید »
-
مهندس زورکی
فداي رويت اي استاد ، شاگردي نگون بختم// نمي فهمم دروست را ، بُود اين درسها سختم
ندانم كاري بابا مرا انداخت در گرداب// نمي ديدم چنين روزي براي لحظه اي در خواب
برايم خواب دكتر يا مهندس ديد بابايم// // نمي دانست هرگز او كه زير بار مي زايم
ومادر هم براي پُز به پيش قوم و خويش خود// در اين امر مهم دربست يار غار بابا شد
من از اوّل زدرس و مشق بي زار و حزين بودم// دو و ده سال با رنج و عذابي بس قرين بودم
هميشه درس بسم الله ومن مانند جن بودم // به معلومات خود حتی یک سر سوزن نیفزودم
به تعليم خصوصي و به زور پول باباجون// گرفتم ديپلمم اما دلم لبريز شد ازخون
وهربرگ چكي از دسته چكهاي پدر كم شد// برايم نمره اي در امتحاناتم فراهم شد
پس از ديپلم گرفتاري من شد مبحث كنكور// پدرفرمود وارد شو ولو با پول یا با زور
تمام تستها را شیر و خط کردم جوابیدم// وبا غولی که بُد کنکور نامش سخت جنگیدم
اگرچه شانسكي وارد شدم اما پدر فرمود// مبارك باشه بابا اين قبولي ، چون كه حقّت بود
به بابا رفته هوش تو فداي هوش سرشارت// يقين دارم كه خواهي بست هرچه زودتر بارت
وديگر باراو پيروز و من دانشجو ِعمران// لبان او مثال پسته خندان، چشم من گريان
وحالا پاچه خاري ميكنم استادهايم را// كه تا بلكه نمايم دست و پا يك نمره از آن ها
تراول هاي بابا نيز البته سبب ساز است// چرا كه جيب دانشگاه آزاد همچنان باز است
مهندس مي شوم بابا ولي با زوروبا سختي// كجايي تا ببيني بعد از آن دوران بدبختي؟
بنايي را كه مي سازم بُود بر آب از پايه// به يك ريشتر تكان آوارگردد اصل سرمايه
پدر، آن گاه فرزندت بماند چون خري درگل// تراول ها و چك ها يت همه بيهوده و باطل
بگو«جاوید » طنزی تلخ ، حال و روز من این است// برای من مهندس زورکی عنوان ننگین است
-
نمی دانم چه چیزم چون الاغ است
که هرکس می کند باری به بارم
زبس ماندم به زیر بار محنت
به شکّم من که انسان یا حمارم
-
سفر ارزان قيمت
شركت سايپا خدا خيرت دهد
صاحب ماشين نمودي بنده را
بعد سي سالي كه بودم بي اُتول
برلبان من نشاندي خنده را
عيد چون آيد ندارم غصه اي
جورشد امسال اسباب سفر
ماشين قسطي و چادرمي كند
هركسي را از ديار خود به در
گوشه ي پاركي به هر شهر و ديار
مي شود برپا بساط چادرم
تا كه چادر هست و ماشين پرايد
غصه ي جا و هتل كي مي خورم؟
گرچه هستم با نشاط و شادمان
چون كه ارزان است اين گشت و گذار
ليك چون تاريخ قسط آيد به ياد
مي شود دركام من چون زهرمار
بار و بنديلم كنم جمع آوري
تخته گاز آيم سوي شهر و ديار
سرعتم غير مجاز اما پليس
باجريمه آرد از جدم دمار
صرفه جوييهاي اين گردشگري
مي كند جبران پليس هوشمند
با صدور قبض هايش عاقبت
توسن « جاويد» را سازد به بند
-
شولای عشق
شولای عشقت بر تنم ،آهنگ یا حق می زنم// در پای تو سر می دهم ،بانگ انالحق می زنم
بردار ِعشقت رفته ام ،بردارمی بینم تورا// « منصورم» و یا هو زنان، ستار می بینم تورا
گر بخت من یاری کند ، جامی لبالب می زنم// تا مست گردم بیش از این، صد بوسه بر لب می زنم
این بوسه هستی می دهد ، باده پرستی می دهد// یک بار گر بوسم لبت، صد بار مستی می دهد
اینک من« اسماعیل ِ دل» ،آورده ام با اشتیاق// بستان زمن قربانی ام ، ترسی ندارم از فراق
ای تیغ بُران شو دلم ،آهنگ رفتن کرده است// «هاجر» چه می داند که دل ،ترک سر و تن کرده است
آتش شود چون گل سِتان ، گر عشق تو باشد به سر// کی سوزد« ابراهیم» اگر،آتش وَرا گیرد به بر
گیرند صدها مار اگر، این راه را بر دل چه باک// چون با عصای عشق تو گردند آنها چاک چاک
«جاوید» با سوز و گداز،آرد به تو دست ِ نیاز// صد بار اگر رانی زخود، آید به درگاه تو باز
-
دانشگاه مُفتی
چوبیکاری مرا از پا در آورد// زفرط گشنگی رنگم بشد زرد
زبس درمانده و بیچاره بودم// متاعی را زدُکانی ربودم
مرا از بخت بد در بند کردند// به کار من بسی ترفند کردند
وبامشت و لگد تعزیرگشتم// به چندین پُرس باتوم سیرگشتم
شدم هم بند دزدانی تبهکار// ومردانی شرور و هم بزهکار
همه استاد در جرم و جنایت// ودوره دیده درقتل و شقاوت
بشد آغاز آموزش از آن شب // زسوی آن اسا تید مجرّب
فنون سرقت وآدم ربایی// ره و رسم فریب وناقلایی
شگرد دزدی ازماشین و منزل // به طوریکه نماند پای درگِل
من بیچارۀ زندان ندیده// بدل گشتم به دزدی دوره دیده
«کمال هم نشین در من اثر کرد»// نشد دیگر کسی من را هماورد
وخوشحالم از اینکه بی زرو زور// بدون دادن یک بار کنکور
شدم وارد به دانشگاه مُفتی // بدون ذرّه ای گردن کلفتی
وبعد از دورۀ تحصیل دانم// که جفت و جور باشد آب و نانم
ودرپایان سپاس بی کرانم // زاستادان خوب و خوش بیانم
توای «جاوید» در شعرت بگنجان // درودم را به مسئولین زندان
-
روباه پیر
روباه پير را كت و شلوار داده ايم
يك روسري نازك گلدارداده ايم
عكسي به يادگار تجاوز گرفته ايم
اورا به كاخ دولت خود بار داده ايم
در لحظه ي وداع در آغوش گرم خود
اورا گرفته وعده ي ديدار داده ايم
صياد هم نشان شجاعت گرفت ،چون
الحق كه ارج وقرب به اين كار داده ايم
اما نمك چو خورد نمك دان شكست و گفت
ماها به او اذيت بسیار داده ايم
اين دم بريده را نبُوَد اين عمل بعيد
ما خود به او اجازه ي انكار داده ايم
انكار رافت و كت و شلوار كرده است
گويا لباس نه ،همه چلوار داده ايم
اين كار؛دم بريده را به تجاوز حريص كرد
با اين چراغ سبز كه يك بار داده ايم
شد خاطرات سورچرانيش پول ساز
مزد تجاوزات چه سرشار داده ايم
« جاويد» بي خيال وزن و قافيه جَو گيرشد وگفت
روباه نوع پيرترش حیله گر تر است!!
-
زنی دارم که ناترس و دلیر است
شجاعت هاش خیلی چشمگیر است
نمی ترسد زسوسک و موش هرگز
توگویی که زجان خویش سیر است
**********
عیالوارم عیالوارم عیالوار
به تار و پود این دنیا گرفتار
حقوق آخر برجم سه مثقال
بدهکاری و وامم چند خروار