دارم از زلف سیاهش گله چندان كه مپرس
كه چنان زو شده ام بی سر و سامان كه مپرس...
Printable View
دارم از زلف سیاهش گله چندان كه مپرس
كه چنان زو شده ام بی سر و سامان كه مپرس...
پیری رسیـــد و فصل جـــوانی دگــر گذشت
دیدی دلا کــــه عمـــر چسان بیخبر گذشت
مــارا دگر چه چشم امیــدی ز پیــری است
کز پیش من جـــوانــی بــا چشم تــر گذشت
گو بعــد مــن کسی نکند هیچ یــاد مــــن
این خـــواب وایت خیال بیرزد بسر گذشت
ای غرقــه باد کشتـی عمری که روز شب
در بحر آب دیــده و خــون جگر گــــذ شت
از دست کار من شد و جانـــم به لب رسید
از پا در افتــادم و آبـــم ز ســر گــــذ شت
با سادگی بســـاز نظامــــا کــــــه سهلتـــر
آنکس گذ شت کز همه کس ساده تر گذشت
غم تنهایی اسیرت می کنه
تا بخوای بجنبی پیرت می کنه
وقتی که تنها می شم
اشک تو چشام پر می زنه
غم می آد یواشکی خونه دل در می زنه....
هان چه حاصل از آشنایی ها
گر پس از آن بود جدایی ها
من با تو چه مهربانی ها
تو و بامن چه بیوفایی ها
من و از عشق راز پوشیدن
تو و با عشوه خودنمایی ها
در دل سرد سنگ تو نگرفت
آتش این سخنسرایی ها
چشم شوخ تو طرفه تفسری ست
کارا به بی حیایی ها
مهر روی تو جلوه کرد و دمید
در شب تیره روشنایی ها
گفته بودم که دل به کس ندهم
تو ربودی به دلربایی ها
چون در ایینه روی خود نگری
می شوی گرم خودستایی ها
موی ما هر دو شد سپید وهنوز
تویی و عاشق آزمایی ها
شور عشقت شراب شیرین بود
ای خوشا شور آشنایی ها
اي وارث ساليان خاكستر !
خاموشي صدايت هرگز مباد.
كه زخم هايت از شمار ستاره افزون است
چون بيكسي من
اي سبز تر از نجابت !
دريچه ي بسته ي اندوهانت را
چه كسي به رويكوچه ي خوشبخت خواهد گشود؟!
تا همسايگان شب پرست تو
از راز چراغ بهراسند
اي پر از شهوت رستن !
امتداد سخاوتت را
بر بيكرانگي انتشار قنوت دستهايم بگستران
آنچنان كه عرياني سادگي هايم را –در مصيبت ماندن –
بر شانه هاي تكيده ي تو پهن كرده ام
اي هرم اشتياق !
پر از وسوسه ي رفتني تو
و من
چگونه پنهان كنم راز ستاره هايي را
كه از ارتفاع چشم ها سقوط مي كنند ؟!
ایینه دلم ز چه زنگار غم گرفت
تار امیدها همه پود الم گرفت
گفتم مرا نیاز به نازش نمانده است
فرصت طلب رسید و سخن مغتنم گرفت
او را که با سخن به دلش ره نبرده ام
از ره رسیده ای به سپاه درم گرفت
اشک از غرور گرچه ز چشمان من نریخت
هنگام رفتنش نگهم رنگ نم گرفت
یک عمر گشتم از پی آن عمر جاودان
گشت زمانه عمر مرا دم به دم گرفت
نازم بدان نگاه که او با اشاره ای
نام مرا ز دفتر هستی قلم گرفت
من با که گویم اینغم بسیار کو مرا
در خیل کشتگان رخش دست کم گرفت
برگرد ای امید ز کف رفته تا به کی
هر شب فغان کنم که خدایا دلم گرفت
در سینه ام نهال غمش نشاند عشق
باری گرفت شاخ غم و خوب هم گرفت
تا بگذرد ز کوه غم عشق او حمید
دستی شکسته داشت به پای قلم گرفت
به خلوت بی ماهتاب من بگذر
به شام تار من ای آفتاب من بگذر
کنون که دیده ام از دیدن تو محرم است
فرشته وار شبی رابه خواب من بگذر
نگاه مست تو را آرزوکنان گفتم
بیا به پرتو جام شراب من بگذر
اگر که شعر شدی بر لبان من بنشین
اگر که نغمه شدی از رباب من بگذر
فروغ روی تو سازد دل مرا روشن
بیا و در شب بی ماهتاب من بگذر
کرم کن و د کلبه ام قدم بگذار
مرا ببین و به حال خراب من بگذر
اگر روزي عاشق شدي
قصه ات را براي هيچكس بازگو نكن
اين روزها چشم حسودان به دود اسپند عادت كرده است
چنان دل کندم از دنیا
که شکلم شکل تنهایست
ببین مرگ مرا در خود
که مرگ من تماشایست
قاصدک غم دارم
غو آوارگی و دربدری
غم تنهایی و خونین جگری
قاصدک دریابم!
روح من عصیان زده و طوفانیست
آسمان نگهم بارانی است....