خیلی خیلی ممنون اما من نتونستم دانلود کنمنقل قول:
ارور می ده
Invalid download link
می شه یه جای دیگه آپ کنی...ممنون:20:
Printable View
خیلی خیلی ممنون اما من نتونستم دانلود کنمنقل قول:
ارور می ده
Invalid download link
می شه یه جای دیگه آپ کنی...ممنون:20:
ممنون از همه دوستانی که زحمت می کشن
فقط چون جدیدا تعداد پست های تکراری و بدون اسم زیاد شده بود خواستم یاداوری کنم
1- اولین پست تاپیک فهرست مطالب هست پس قبل از قرار دادن مطالب بررسی کنید که تکراری نباشه
2- چون برای تاپیک فهرست تهیه می شه از گذاشتن اشعار بدون عنوان خودداری کنید
بازم ممنون
هکتور کلکسیونر
هکتور کلکسیونر
تکه نخ های به درد نخور جمع کرد،
عروسک های بی سر
و زنگ های زنگ زده ای که صدایشان در نمی آمد.
تکه هایی از پازل های جورواجور،
میخ های کج و کوله و چوب بستنی،
تکه سیم و لاستیک های کهنه،
پاکت های کاغذی و پاره آجر.
گلدان های لب پریده ، بند کفش های لنگه به لنگه،
تفنگ هایی که شلیک نمی کردند،
قایق های سوراخی که روی آب نمی ماندند،
و شیپور هایی که صدایی ازشان در نمی آمد.
کارد های بی دسته،
کلید های مسی که به هیچ قفلی نمی خورد،
انگشتر هایی که آن قدر کوچک بودند که به هیچ انگشتی نمی خوردند،
برگ های خشکیده و جوراب های وصله پینه ای،
کمر بند های کهنه ای که سگک نداشتند،
قطارهای برقی که ریل نداشتند،
صندلی های پایه شکسته و فنجان های ترک خورده.
هکتور کلکسیونر
این چیزها را با تمام وجودش دوست داشت
بیشتر از الماس های درخشان
بیشتر از طلاهای رخشنده
هکتور همه را صدا کرد و گفت:
<<بیاید، بیاید شریک گنج های من باشید.>>
و آدم های کور نقهم
آمدند، نگاه کردند و گفتند : <<این که همه اش آشغاله!>>:19:
خواب عجیب
دیشب خواب عجیب و غریبی دیدم
خواب دیدم معلم مدرسه شده ام
و معلم ها هم بچه مدرسه ای شده اند
و من به آن ها تکلیف می دهم.
صد تا کتاب تاریخ بهشان دادم
که هر شب حفظ کنندو
وادارشان کردم که بدون آن که چراغ را روشن کنند
تمام آن ها را از بر بخوانند.
فرستادمشان گردش علمی
به اطراف مغولستان
و برای تکلیف شب شان
گفتم که یک مانگولیای ارغوانی هفت متری در آنحا پرورش دهند.
ازشان پرسیدم حساب کنید که
هر نمره افتضاحی برابر با چند فطره اشک است؟
و برای هر جواب غلط شان
از گوش آویزانشان می کردم.
و وقتی که سر کلاس حرف می زدند یا می خندیدند
چنان نیشگونی ازشان می گرفتم که دادشان به هوا می رفت
آنقدر بلند و بلند و بلندتر ...که یکهو از خواب پریدم
در حالی که حسابی دلم خنک شده بود.
چاشنی اسمانی
یک تکه از اسمان
از میان شکاف سقف
یک راست افتاد توی سوپ من،
شلپ!
راستش، من اصلا سوپ دوست ندارم،
اما، این یکی را
تا قطره ی اخرش خوردم!
خوشمزه بود، خوشمزه
(بفهمی نفهمی، یک کمی مزه ی گچ می داد)
اما انقدر خوشمزه، انقدر لذیذ بود که
می توانستم یک دریا از ان بخورم
جالب است که یک تکه اسمان
چه تفاوتی می تواند ایجاد کند.
به نباید ها گوش کن
به نباید ها گوش کن، بچه جان
به نکن ها گوش کن
به اجازه نداری ها،
نمی توانی ها و نمی شود ها گوش کن
به دیگر هیچ وقت نکن ها گوش کن.
اما به من هم خوب گوش کن:
هر کاری شدنی است، بچه جان
هیچ چیز محال نیست.
هملت از زبان مردم کوچه و بازار
فرانسیسکو وبرناردو جلو قصر کشیک می دادن،
به نیزه هاشون تکیه داده بودن و حوصله ی هیچ جار جنجالی رو نداشتن،
یکی دو لیوان آبجو هم بالا رفته بودن،
تا اینکه یه دفعه تو سیاهی شب ، صدای هوهویی می شنون،
و بعد سر و کله ی یه روح با قیافه ی درب و داغون پیدا میشه
که زره زنگ زده اش تلق تلق صدا میده.
بهش میگن : " هی ، جناب روح، شما شاه مرحوم ما نیستین؟"
اما دریغ از یک کلمه ی کوفتی که از دهن روح در بیاد.
روحه همینجور هوهو می کنه. اون دو تا میگن :"بهتره بزنیم به چاک
و قضیه رو به هملت خبر بدیم."
می دون، هملت رو پیدا می کنن و بهش میگن:"ای شاهزاده ی عزیز،
روح پدرت این دور وبرا می پلکه.
کرم همه جاش رو برداشته ، ترسناک و نالونه،
و اگه فقط یه چیز گندیده تو دانمارک سراغ داشته باشی، به گمون ما خودشه."
هملت می گه:"مطمئنین پدرمه؟
موهاش خاکستری و کرکیه و وسط سرش کجل؟
چشماش آبی و براقه ، انگار هیچوقت ترس رو نشناخته؟
و یه خالکوبی اینجاش نیست که نوشته گرترود عشق جاودانه ام؟
جواب میئدن :"راستش ، اون فقط تندی از جلومون رد شد،
سر تا پاش رو که معاینه نکردیم.
مطمئن نیستیم که پدرت بوده،
اما اونقدر حالیمون میشه که بفهمیم یه روح دیدیم."
هملت میگه :"نشونم بدین کجا شبح رو دیدین،
اونوقت معلوم میشه پدرمه یا جفتتون مست بودین."
هملت رو می برن همون جا، و بعد
پنج دقیقه ای صبر می کنن تا اینکه هو هو...
دوباره روح پیداش میشه .
پوستش خاکستریه، دندوناش سیاهه و چشماش سرد و بی جون،
هملت جوون بهش اشاره می کنه و صداش می زنه:
"وایسا، شبح تاریکی ، تو واقعا روح هستی؟"
روح میگه:"معلومه که روحم ، اما نترس پسرم،
از سوء تغذیه این شکلی شدم.
می خوام چیزایی برات تعریف کنم که مو به تنت سیخ بشه."
روح ادامه میده:"دو تا فامیل داری. بهت نمی گم کدوماشون،
اما یکی شون قاتلی خونخواره و اون یکی بدکاره ای بی وفا.
یه روز همینجا تو باغ چرت می زدم
که برادر جاه طلبم تو گوشم زهر ریخت،
و هنوز جنازه ام سرد نشده، پیژامه ام رو تنش کرد،
تو تختم دراز کشید وتاجم رو گذاشت سرش،
و بعدش هم ازدواج گناه آلودش با مادرت...
فکر کردن به همه ی اینا، خیلی وحشتناکه
و از تحمل روح پیر و بدبختی مثل من خارجه.
حالا تو باید انتقام من رو از اون بدکاره و اون خائن بگیری.
و گرنه هیچوقت در گور لعنتیم روی ارامش رو نمی بینم."
این حرفا، اوضاع هملت رو به هم می ریزه.
کج کج راه میره و آب دهنش آویزونه.
چشماش تیره و تاره و زبونش هم که دیگه نگو،
حرفاش شده یه مشت شعر جفنگ.
خلاصه که رفیقمون مستاصله.
نه می دونه تخم مرغش رو چطور بخوره،
نه می دونه با زن ها چه جوری رفتار کنه،
نه می تونه تصمیم بگیره کدوم اسب رو بفرسته مسابقه.
و وقتی ازش می پرسن امروز می خواد کدوم لباس رو بپوشه؟
میگه:"خب...سیاهه رو."
به عموش میگه قاتل،
به مادرش میگه بدکاره،
و میونه ش با اوفلیا هم دیگه تعریفی نداره.
و اما اوفلیا... دختره نهایت سعی ش رو می کنه
تا حال هملت بهتر بشه.
حاضره جواهرات تاجش رو برق بندازه،
اما هملت نمی ذاره.
پسره ی دیوونه به جای آره همه ش میگه نه.
همه ی اهل دربار فکر می کنن دیگه مرد نیست.
بعد دوستای قدیمی هملت،
رزنسترن و گیلدنکرانتز، از راه می رسن.
میگن:"اهای هم! رفیق پکر!
پاشو تکونی به خودت بده و با ما شادی کن.
برات یه گروه بازیگر آوردیم با یه مشت ترانه و آهنگ؛
واسه ت یه نمایش راه میندازیم بلکه حالت جا بیاد."
هملت میگه:"راستی...یه فکری به سرم زد؛
شاید مضحکه و آواز، تکونی به این وضعیت کثافت بده.
نمایشی راه میندازیم؛
بلکه اینجوری بشه
وجدان شاه رو تحریک کرد،
البته اگه این شاه حرومزاده وجدانی هم داشته باشه."
بعد هملت بازیگرا رو صدا می کنه و بهشون میگه:"قبل از شروع نمایش
می خوام به شما احمق ها بگم چطور نقشاتون رو بازی کنین.
باید جمله ها رو همونطور که من میگم تلفظ کنین.
تندتر نگین! تو دهنتون نچرخونین! ادا واصول در نیارین! نمکش رو هم زیادتر نکنین!
منظورم اینه که بذارین کلمه ها راحت و روون به زبون بیان؛
و گرنه میدم سروته اویزونتون کنن.
بیخود با تکون دستاتون هوا رو چنگ نزنین،
و با شیوه های بازیگریتون جمله هامو تو دهنتون نپیچونین."
بعد هنر پیشه ی اصلی میگه:" هی ... ما موجود زنده ایم،
نه گوشت سخنگو که به این خزعبلات گوش کنیم.
من این به اصطلاح نمایشنامه ت رو خوندم،
زیاد بد نیست، فقط چند جاش ایراد داره
اما با چند تا دیالوگ جدید و یه دست بردن کوچیک درست میشه.
راستی ایرادی داره در حق تالیف شریک بشم؟
و اما درباره نقش پادشاه، همون که برادرش رو مسموم میکنه،
قراره این نقش رو جلوی خود پادشاه بازی کنم؟ لابدمادرتم کنارش نشسته؟
باید مخت حسابی تاب برداشته باشه.
حتما زبونم رو می بره ، چشمامو از کاسه در میاره.
تو روغن سرخم میکنه و می فرستتم جهنم."
هملت میگه:" با یه کار مشترک موافقی؟" و بازیگر جواب میده:"والا...
در این صورت می خوام اسمم اول از همه بیاد ،به اصافه ی سه درصد از سود.
اون دختر قد بلنده ی سبزه دیالوگ ها رو باهام تمرین کنه.
اختیار کامل از طرف کارگردان می خوام و اینکه دائم یه زن خوشگل همرام باشه.
اگه نمایشنامه تغییر پیدا کرد،باید حتما ببینم.
یه جامه دار ، یه جامه درآر و یه آرایشگر هم می خوام.
و حتما حتماحتما بزرگترین رختکن باید مال من باشه.
قراردادی می خوام که سر یه ماه کار تموم بشه.
اولین چیزی که حتما می خوام اینه که اون زنیکه رو اخراج کنی.
برای هر اجرا سروس رفت وبر گشت می خوام.
و بلیت مهمان برای اشناهام.
می خوام برادر و پسر خاله ام هم بیان تو گروه؛
و گفته باشم ، سعی نکنین احراهای خارج از برنامه بهم قالب کنین.
و لطفا دفعه ی بعد که خواستین باهام صحبت کنین؛
اول با کارگردان هماهنگ کنین.
حالا ممکنه برین بذارین تمرین کنیم؟
هملت راهش رو می کشه و میره دنبال یه تهیه کننده،
و زیر لب غر می زنه که دیگه هیچوقت با یه بازیگر حرومزاده حرف نرنه.
بعد هملت و هوراشیو همینطور که راه می رفتن
مرد مسخره ای رو می بینن که قبر زوار در رفته ای رو میکنه.
هملت جمجمه ای از رو زمین بر میدره و میگه:"این کدوم بدبختی بوده
بهش میگن:"یوریک" و هملت میگه :"یوریک؟ من این بیچاره رو می شناختم،
قدیما دلقک در بار بود. هی یوریک !نشونمون بده
چطور براشون شکلک در میاوردی. چرا دیگه نمی خندی؟
چقدر او رو بوسیده بوم!"و هوراشیو طعنه می زنه:
"هی ، بهتره صداش رو درنیاری چند بار اون رو بوسیدی.
مردم همینجوریش هم واسه راه رفتنت حرف در آوردن؛
و اینکه دیگه با اوفلیا سرو سری نداری."
اوه، حالا که حرف کشید به اوفلیا... پولونیوس ، پدر اوفلیا
میگه:"این شاهزاده همه ی شب بیداره و روزا تا ظهر می خوابه.
خدا می دونه به چه کارهایی وادارش کرده.
درسته اون شاهزاده ی عزیز ماست، پادشاه زمین و آسمون و آب،
اما اینا رو که بذاری کنار، یه جوونک حرارتی و صورت جوشیه
که زور می زنه دخترم رو از راه به در کنه."
بعد پولونیوس اوفلیا رو صدا می کنه و میگه:"گوش کن دختر عزیزم
امیدوارم تو و هملت کارایی که نیاید ،نکنین.
چون [مردا] حریص تر از اونی هستن که فکر میکنی.
و هیچوقت چیزی رو که مجانی بهشون بدی، نمی خرن."
اوفلیا میگه :"هی پدر خودم خوب می دونم.
خیال کردی می خوام یه بدکاره ی درباری دیگه بشم؟
پسره برام نامه می نویسه درباره ی ماه شر و ور میگه.
فکر می کنم از حال وحرارت افتاده."
پولونیوس جواب میده: امیدوارم نخوای سر حالش بیاری.
چون اگه دستش بهت بخوره،
میدم برادر بزرگت لایرتیس به خدمت ملوکانه ش برسه."
لایرتیس که می شنوه دارن اسمشو می برن،
میگه:"هی بابا چه خوابی واسه م دیدی
که خودم بی خبرم؟"
پولونیوس میگه:"پسرم قضیه سر هملت همون پسره ی خل وچله.
همون که همه ی عمرش با قاشق نقره غذا خورده؛
بد جوری وبال گردنم شده،
گمونم پسره یه تخته ش کم شده.
همه ش این دور و اطراف ول می گرده تاجشو تکون میده.
تو شهر پرکرده من ماهی فروشم.
با قصه ها و افسانه هاش خواهر کوچولوت رو اغفال کرده.
راستی به نظرت دختره یه پرده گوشت نیاورده؟
لایرتیس میگه:"بابا اون که دیگه بچه نیست.
با جذابیت هاش می تونه هر شاهی رو از راه به در کنه.
این قانون طبیعته؛ نه گناهه نه جنایت.
اگه خوب ازشون استفاده کنه. بید نیست همین روزا پرنسس بشه."
اوفلیا میگه:"آره درسته برنامه ی من هم همینه.
اینطور که شاه داره خودش رو به در دیوار می زنه ممکنه بتونم ملکه بشم."
پولونیوس میگه:"بسه دیگه این جناب شاهزاده روزم رو تباه کرده.
حالام باید بریم این نمایش در نمایش لعنتی ش رو نگاه کنیم.
خدا رحم کنه لابد سالنش داغونه وصندلی هاش قراضه .
اگه دست خودم بود نمیرفتم؛ اما این بلیت ها رو پس نمی گیرن.
حتما نمایشش پر از سمبلیزمیه که ازش سر در نمیارم.
گندش بزنن خدا کنه بارون بگیره و همه منتقدا پنبه ش رو بزنن."
به این ترتیب میرن نمایش رو ببینن و همه اونجا جمعن.
به نیم تنه هاشون الماس زدن
و به مو هاشون روبان.
عالی جنابها علیا حضرت ها سگ ها و بچه ها همه حاضرن.
رو تابلوهای اعلان نوشته ن : قتل نیرنگ و انتقام.
یکی از ده نمایش برتر سال. از دست ندهید.
اما همه می فهمن این نمایش هم آشغالیه مثل بقیه.
شروع می کنن به ورجه وورجه بین صندلی ها و لابلای ردیف ها
بلیت ها رو پاره کردن و شراب مزمزه کردن
درباره برنامه های زندگیشون پچ پچ کردن و رو صندلی ها پیچ وتاب خوردن
و دور و برشون دنبال شخصیتای معروف گشتن.
بعد نمایش شروع میشه....وای باید ببینی.
شاه رو نشون میده که داره تو گوش برادرش زهر میریزه.
شاه کلادیوس هم داره نمایش رو نگاه می کنه و بد جوری حالش گرفته ست.
میگه:"باید بفهمم این ماجرا زیر سر کیه."
صدا میزنه:"هی گرتی... بیا اینحا عزیز جون...
این پسر ننرت چه مرگشه؟
من که بهش اتاق خدمه و امکان تحصیلات دادم.
اون عوضش قاتل خطالم میکنه و بهم تهمت ناروا می زنه.
حالا ببین!میرم ازش به خاطر تهمت و افترا شکایت می کنم.
اما قوانین حقوقیش که هنوز وضع نشده.
فقط چون شوهرتم زندگیم رو کرده جهنم
فکر می کنم دلش می خواد سر به تنم نباشه."
ملکه گرترود میگه:"به نظرم
عقده ادیپش عود کرده؛ چون میبینه چطور عموش
جای پدرش رو برای مادرش گرفته."
پادشاه میگه:"عقده ادیپ؟پسره آشغال گند زده بهم.
اگه دست برنداره می فرستمش همون جایی که باباش رو فرستادم.
بهش بگو بهتره صدای بعضی چیزا رو در نیاره
و گرنه وقتی تاجش رو سرش می ذاره دیگه کله کوفتی واسه ش نمونده."
ملکه می دوه پیش هملت و بهش میگه:"گوش کن پسر.
قبل از اینکه فتنه ای به پا بشه بهتره بری دم شاه رو ببینی.
درسته جوراب سیاه و پیرهن گل منگلی می پوشه
اما دلیل نمیشه مثل یه آشغال باهاش رفتار کنی
چون به هر حال عموته و حلقه ازدواجش هم تو انگشت منه
و گذشته از اینها پادشاه مادر به خطای ما هم اونه."
هملت میگه:"تو رو خدا نگو مادر به خطا
این حرف خون رو تو رگ هام منجمد می کنه.
پدر من مرد خوش قیافه متین و باکلاسی بود
و این مردک یه احمق چاقه با اونهمه پشم و پیله و جوش و کورک.
چطور کسی میتونه با هر جفت این مردا کنار بیاد
فقط چون هر دو روی کله های لعنتی شون تاج داشتن؟"
مادرش میگه:"صبر کن قبل از اینکه وارد معقولات بشی
چند نکته در مورد زن ها هست که باید یاد بگیری:
از دخترهای شیر فروش بگیر تا ملکه ها همه ی زنها رویای تاج گل یاس در سر دارن.
اما وقتی استیک نباشه لوبیا میخوری
وقتی هم لوبیات تموم میشه حاضری کفشاشون رو هم بخوری
چون بالاخره باید چیزی خورد.
حالا فکرش رو بکن من زن جوون شادابی بودم
بعد شوهرم تپلی افتاد و مرد و این عوضی شد شاه.
حالا یا باید دست به کار بشی و خودت رو تو دل یارو جا کنی
یا اینکه بساطت رو برداری ویلون خیابونا بشی.
ورم مفاصل گرفتم واریسم عود کرده
هر وقت بارون میاد استخون لگنم خشک میشه
و همه اینها به خاطر نگهداری از بچه سر آدم میاد.
البته عزیزم تو مقصرنیستی
بگذریم از اینکه بچه پر اشتهایی بودی.
اما زندگی ادامه داره و یه ملکه باید لبخند به لب داشته باشه."
حالا میرسیم به ماجرای فال گوش وایسادن درست همین وقت هملت صدایی میشنوه
انگار پشت پرده موشی داره جم میخوره.
اما در حقیقت پدر اوفلیا ست که برای شاه جاسوسی میکنه.
داره همه حرفا رو گوش میده و به خاطر می سپره.
هملت فریاد میزنه:"موش!" و چاقوش رو فرو میکنه توی پرده.
پولونیوس فضول با صورت نقش زمین میشه.
هملت تازه متوجه میشه که او شاه نیست و میگه:"گندش بزنن!
یه بار هم که اومدم کاری بکنم نتیجه ش این شد!
پدر دوست دخترم رو کشتم و خونش همه جام رو پوشونده.
چطوری می تونم این رو برای کسی که دوسش دارم توضیح بدم؟"
در همین احظه اوفلیا وارد میشه و با صدای بلند میگه:"پدر پدر عزیزم!
هملت پدرم اینحاست؟"
خوب هم هست و هم نیست؛ یکی باید به گربه می گفت
اگه میخوای دخلت نیاد سر و صدای موش از خودت در نیار.
اوفلیا گریون میگه:"وای پدرم مرده.
به چشم خودم دارم می بینم چه بلایی سرش آوردی همونطور که سر منم آوردی.
باورم نمیشه همچین کاری باهام کرده باشی.
یه موقع همه وجودم رو می خواستی اما حالا دیگه اصلا من رو نمی خوای.
نکنه اینم یه جور مسخره بازی کثیفه که سرم در آوردی؟"
هملت در جوابش میگه :" هی اگه اینجوره چرا سر نمیذازی بری یه جای دیگه...
مثلا...یه صومعه؟"
اوفلیا نالون میگه:"برم صومعه؟
چی شد حالا که جوجه رو خوردی می خوای استخوناش رو یه جوری گم و گورکنی؟
با شعرها وقول هات گولم زدی.
تو یه سگ کثیفی نه یه دانمارکی شریف."
هملت میگه:"خواهش می کنم. اوضاع روانیم به هم ریخته
نمی بینی چطور بلاتکلیفی بیچاه م کرده؟
بودن یا نبودن؟مسئله کوفتی اینه
سر این موضوع میگرن و سوءهاضمه گرفتم.
باید برم به جنگ دریای مشکلات
یا همین دور و بر بپلکم و لف لف کنم؟"
اوفلیا میگه:"نمی تونی خرم کنی.
همه ش ادای خل بازی در میاری.
چون اگه واقعا روانی بودی مجبور نبودی شاه رو بکشی
یا بخوای با من ازدواج کنی یا هر غلط دیگه ای."
هم میگه:"هی برو یه غلطی بکن دیگه.چه میدونم برو شلنگ تخته بنداز سر تو گرم کن
یا اینکه با سر بپر اون دریاچه ی لعنتی."
و خوب دقیقا اینجا بود که هملت اشتباه مرگبار دیگه ای کرد.
البته می دونین واقعا منظورش این نبود که دختره این کار رو بکنه
اما دخترک مثل برق دوید و شلپی پرید تو دریاچه
و قبل از اینکه خبرش به گوش کسی برسه مثل یه تیکه چوب اومد رو آب.
هملت میگه:"وای...اگه بخواد مصیبت بباره میباره.
این ماجرا هم به عذاب واجدان های دیگه م اضافه شد."
بعد از اون خاکسپاری اوفلیا برگزار میشه و همه جمعن.
رو نیم تنه هاشون الماس زدن و تو موهاشون روبان.
تسبیح هاشون رو تکون میدن و رو صندلی هاشون وول میخورن.
چشمشون دنبال شخصیتای معروف می گرده.
همه چیز خو پیش میره تا اینکه
لایرتیس برادر اوفلیا می پره تو قبر و شیون وزاری می کنه.
مشتش رو تکون میده موهاش رو چنگ می زنه
ماتحتش رو می زنه زمین می کنه هوا.
بی اختیار می پره بالا می پره پایین
و همینجور خواهره رو به کر کثافت ها می ماله.
فریاد می کشه:"آی...اگه دستم بیفته کسی که خواهرم رو به کشتن داد
مثل گوشت قربونی تیکه تیکه اش می کنم. قلبش رو در میارم میفرستم پرو
و فلان جاش رو به تیمکوتو
و بهمان جاش رو تو یه نامه سفارشی به انگلستان
جوری که سخت بتونه خودش رو جمع و جور کنه."
پادشاه کتش رو دورش می پیچه و میگه :"گوش کن چی میگم
کسی که خواهرت رو به کشتن داد هملت بود
و همون بود که تو شکم پدرت چاقو کرد.
اون وقت تو نشستی و همش زار میزنی؟ تو دیگه چه جور برادر و پسری هستی؟
اگه سر خونواده من همچین بلایی میاورد میدونستم چی کارش کنم . چسب تنش می شدم و ولش نمیکردم.
حالا... این یه شمشیره با نوک زهر آلود.
به هر احمقی بخوره میفرستتش به سفری که برگشت نداره
کافیه یه خراش کوچولو موچولو بندازه...
هی هملت!با یه مسابقه شمشیر بازی چطوری؟"
بعد همه اهل قصر جمع میشن.
هملت ضربه ای به لایرتیس می زنه و لایرتیس هم یکی به اون.
هملت می چرخه زخمی هم به عموش میزنه.
در همین موقع ملکه از گیلاس زهر الودی که شاه درست کرده می نوشه.
ملکه میمیره شاه میمیره هملت میمیره لایرتیس میمیره
درست بالای جسد اوفلیا
و کنار جایی که پولونیوس مرده.
به یه چشم به هم زدن یا سر جنبوندن
همه اون بدبخت ها مثله شده ن زخم خورده ن تکه تکه شده ن و مرده ن.
بعد سرو کله یه گربه به اسم فورتینبراس پیدا میشه و میگه:"این چه اوضاعیه؟
تا حالا همچین شلم شوربایی ندیده بودم
جمجمه ها شمشیرها دل وروده ها همه جارو برداشته
بدن های لت و پار زمین تا شقف رو گرفته
لیوان های شکسته موهای رشته رشته کنده شده
خون و شراب از پله ها راه افتاده
زره های پاره پاره پیراهن های جرخورده
تاج های قر شده که دور و برت قل می خورن.
یه شاه زخمی ملکه ای مسموم
شاهزاده ی عزیزی که کنار پله جون میده
و پشت اون پرده یه جسم بی جون دیگه.
و یکی دیگه روی مرداب شناور مونده
جسد دیگه ای توی باغ که تو گوشش زهره
و جایی روی بازوش خالکوبی ای هست که نوشته:گرترود عشق جاودانه ام.
و دو تا نگهبان مست از آبجو که دم دروازه ن.
هیچ معلو هست اینجا چه خبره؟"
خب این هم آخر و عاقبت شاهزاده عزیزما.
با سرگشتگی مرد و دیگه کسی ازش خبردار نشد.
نتیجه اخلاقی قصه اینه که اوضای یه جور نمی مونه
و حتی اگه با قاشق نقره غذا می خوری ممکنه روزی یه تیکه کثافت توش پیدا کنی
و انتقام یه پیرمرد رو گرفتن می تونه به قیمت جون مرد جوونی تمام بشه
و آه دیگه اینکه هیچوقت تو کار مادرتون دخالت نکنین.
لينك كاملا سالمه دوست عزيزنقل قول:
بله لینک کاملا درست بود دوست عزیزنقل قول:
گویا دفعه پیش مشکل از من بوده نه از لینک
دانلود نمودیم
بازم تشکر دوست عزیز
خواهش ميكنم !
قابلي هم نداشت . در واقع اداي ديني به عموشلبي عزيز بود و من خواستم لذتي رو كه خودم از كتاباش بخصوص از لافكاديو بردم ، با بقيه تقسيم كنم .