تاب دوری رو ندارم دل میگه غصه نخور
اون صدا و خنده هاش با رنگ چشماش مال تو
انقدر دوست دارم که سينه فرياد مي کشه
اين دلو عشق و محبت با خداشم مال تو
Printable View
تاب دوری رو ندارم دل میگه غصه نخور
اون صدا و خنده هاش با رنگ چشماش مال تو
انقدر دوست دارم که سينه فرياد مي کشه
اين دلو عشق و محبت با خداشم مال تو
وئریب سر بست لیک فرمانی کلا اختیار ائتدیم
او گوندن کیم کؤنول زنجیر عشقه پای بست اولدی
صراف تبریزی
یاد ایامی که در گلشن فغانی داشتم
در میان لاله و گل آشیانی داشتم
نزد آن شمع طرب میسوختم پروانه وار
گرد آن شمع روان، اشک روانی داشتم
ماه عبادتست و من با لب روزه دار از این
قول و غزل نوشتنم بیم گناه کردنست
Şəhriyar
تو هم درد مرا درمان نخواهی داد ،می دانم
فقط آرامشم را می دهی بر باد ، میدانم
علی رغم تمام لحظه های آشنایی مان
تو هم روزی نخواهی كرد از من یاد می دانم
مبادا آسمان بیبال و پر بار
مبادا در زمین دیوار بیدر
مبادا هیچ سقفی بیپرستو
مبادا هیچ بامی بیکبوتر
رونق ساز و سر آواز و سرودی دگری
آفرین بر تو که مجموعه چندیدن هنری
یا رب من اگر گناه بی حد کردم
دانم به یقین که بر تن خود کردم
از هر چه مخالف رضای تو بود
برگشتم و توبه کردم و بد کردم
من نیز چو خورشید دلم زنده به عشق است
راه دل خود را نتوانم که نپویم
هر صبح در آیینه جادویی خورشید
چون می نگرم, او همه من من همه اویم
ما گوشه نشینان خرابات الستیم
تا بوی می ای هست در این میکده مستیم