دل بیتاب من با دیدنت آرام میگیرد
اگر دوری ز آغوشم نگاهم کام میگیرد
مرا گر مست میخواهی نگاهت را مگیر از من
که دل از ساقی چشمان مستت جام میگیرد
تو نوشین لب میان جمع خاموشی ولی چشمم-
ز هر موج نگاه دلکشت پیغام میگیرد
"مرحوم مهدی سهیلی"
Printable View
دل بیتاب من با دیدنت آرام میگیرد
اگر دوری ز آغوشم نگاهم کام میگیرد
مرا گر مست میخواهی نگاهت را مگیر از من
که دل از ساقی چشمان مستت جام میگیرد
تو نوشین لب میان جمع خاموشی ولی چشمم-
ز هر موج نگاه دلکشت پیغام میگیرد
"مرحوم مهدی سهیلی"
ما را مگوي سرو که ما رنج ديدهايم
از گشت آسمان وز آسيب روزگار
زين صَعب تر چه باشد، زين بيشتر که هست
بيماري و غريبي و تيمار و هجر يار
سنایی غزنوی
رفتم به طبیب و گـفتم از درد نـهان
گفتا: از غیر دوسـت بر بـنــد زبـان
گفتم که: غذا؟ گفت: همین خون جگر
گفتم: پرهـیز؟ گفت: از هر دو جـهان
ابوسعید ابوالخیر
نی من منم و نی تو توئی نی تو منی .:.:. هم من منم و هم تو توئی و هم تو منی
من با تو چنانم ای نگـــــــــــــار ختنی .:.:. کــــــــــاندر غلطم که من توام یا تو منی
مولوی
یك بار هم كه گردنه امن و امان نبـود
گرگی به گله می زند و می درد مرا
در این مراقبت چه فریبی است ای تبر
هیــــزم شكن برای چه می پرورد مرا ؟
عمری است پایمال غمم تا كه زندگی
ایــــــن بار زیر پای كه می گسترد مرا
حسین منزوی
الا یا ایها الساقی ادر کاسا و ناولها /// که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها
به بوی نافهای کاخر صبا زان طره بگشاید///ز تاب جعد مشکینش چه خون افتاد در دلها
حافظ
این آتش عشق میپزاند ما را .:.:. هر شب به خرابات کشاند ما را
با اهل خرابات نشانــــــد ما را .:.:. تا غیــــــــــر خرابات نداند ما را
مولوی
آدمي در عالم خاكي نميآيد به دست
عالمي ديگر ببايد ساخت و از نو آدمي
خيز تا خاطر بدان ترك سمرقندي دهيم
كز نسيمش بوي جوي موليان آيد همي
گريه حافظ چه سنجد پيش استغناي عشق
كاندر اين دريا نمايد هفت دريا شبنمي
حافظ
یا رب این آینه حسن چه جوهر دارد
که در او آه مرا قوت تاثیر نبود
نازنین تر ز قدت در چمن حسن نرست
خوشتر از نقش تو در عالم تصویر نبود
تا مگر همچو صبا باز به کوی تو رسم
حاصلم دوش بجز ناله شبگیر نبود
"حضرت حافظ"
دســتم نداد قوت رفتـن به پیـش یار
چندی به پای رفتم و چندی به سر شدم
تا رفتنـش ببینم و گفتنـش بشـنوم
از پای تا به سر همه سمع و بصر شدم
من چشم از او چگونه توانم نگاه داشت
کاول نـظر به دیدن او دیده ور شـدم
بیـزارم از وفای تو یک روز و یک زمـان
مجموع اگر نشستم و خرسند اگر شدم
او را خود التفات نبودش به صـید من
من خویشتن اسیر کمند نظر شـدم
سعدی