اگر از ظلمت ره مي ترسي،
چلچراغ نگهم را به تو خواهم بخشيد
روشني هاي تنم را که نشان سحرند، به تو خواهم بخشيد.
اگر از دوري ره مي ترسي،
دستهايم را که پلي رو به زمان مي بندند
و به کوتاهترين فاصله من را به تو مي پيوندند، به تو خواهم بخشيد.
اگر از تنگي چشم دگران،
اگر از زمزمه ها،
اگر از حرف کسان مي ترسي،
من جدا از دگران به تو خواهم پيوست
خويش را در تو نهان خواهم کرد.
و اگر ترس تو از خويشتن است
من تو را در تن خويش، در رگ و هستي خويش
در تمام ذره ذرات وجودم که پر از خواهش توست
محو و گم خواهم کرد.
تو بيا، که اگر آمدنت دير شود
و اگر آمدنت قصة پوچي باشد
من تو را اي همه خوبي
تا دم مرگ نخواهم بخشيد.