تا توانی دلی بدست آور
دل شکستن هنر نمی باشد
Printable View
تا توانی دلی بدست آور
دل شکستن هنر نمی باشد
در پای قدح بنشین زیبا صنمی بگزین
اسباب ریا برچین، کمتر ز دعا دم زن
گر تکیه دهی وقتی، بر تخت سلیمان ده
ور پنجه زنی روزی، در پنجه رستم زن
گر دردی از او بردی صد خنده به درمان کن
ور زخمی از او خوردی صد طعنه به مرهم زن
نامی نداشتم – لقبی که بخوانی ام...
نام مرا غزل – لقب ام شعروند کرد
نزدیک صبح بود و...دنیا ادامه داشت
خود را صدا زدم-و خدا سر بلند کرد
دلبرا بنده نوازيت كه آموخت بگو
كه من اين ظن به رقيبان تو هرگز نبرم
مىبرم منزل به منزل چوب دار خويش را
تا كجا پايان دهم آغاز كار خويش را
در طريق عاشقى مردن نخستين منزل است
مىبرد بر دوش خود منصور دار خويش را
بر نمى دارد نگاه ازمن جنون سينه سوز
مى شناسد چشم صيادم شكار خويش را
اگر آن ترك شيرازي بدست آرد دل ما را به خال هندويش بخشم سمرقند بخارا را
از باغ ِ چشمانت مرا یکباره راندی
با صد غزل شعر ِ مرا افسانه خواندی
احساس می کردم شبی با من بمانی
در حجم ِ تنهایی کنارم غم نشاندی
با کوله باری خسته بر دوش ِ نگاهم
تا انتهایِ شهر ِ چشمت می کشاندی
با من بمان در لحظه هایِ بی قراری
با اشکِ اندوهی که هر شب می تکاندی
یا پای شقاوت را بر تارک شیطان نه
یا کوس سعادت را بر عرش مکرم زن
یا کحل ثوابت را در چشم ملائک کش
یا برق گناهت را بر خرمن آدم زن
نخلی تکیده ام که ز تاج نگون بخت
در سایه ام گمان درنگ عابری نبست
مرغی به شاخه ام نتکانیده پُر ز خواب
برگی به باورم ز شبیخون غم نرست
تجربه بايد گرفت از سرگذشت
ليك ني وقتي كه اب از سر گذشت
عاشق صادق بخوان پروانه را
انكه از بال و پر و از سر گذشت