بنده شانس شدن بس چه عجیب و عبث است
بنده هیچ نباید شدن از بیخبری
گر امیدت به گشایش بود از جانب شانس
روی گردان شود و کار به جایی نبری
جای ریشه زدن ار چشم به باران داری
عاقبت میشکنندت به تکان تبری
من چه بسیار از آن لطف تمنا کردم
نشده حاصل من هیچ به جز چشم تری
پادشاه مقمران خود میشود بازنده گاه
گاز میگیرد سگ از خوی سگانه سروری
گر زند شانس خوش و خوب به فردی لبخند
ناله دارند از این شانس هزاران نفری
چه خوش آن پیر ز بخت بد عمرش نالید
در سکوت رمز آلود پگاه سحری
باید از شانس بدم آب به همراه برم
گر بیافتد به لب جوی و به دریا گذری