دلم از تو چون نرنجد، که به وهم درنگنجد
که جواب تلخ گویی تو بدین شکر دهانی!
سعدی
Printable View
دلم از تو چون نرنجد، که به وهم درنگنجد
که جواب تلخ گویی تو بدین شکر دهانی!
سعدی
یک شعله را به پیش می نگرد
جایی که نه گیاه در آنجاست ، نه دمی
ترکیده آفتاب سمج روی سنگهاش
نه این زمین و زندگیش چیز دلکش است
تو از کدام هوایی تو از کدام تباری
که در نگاه قشنکت همیشه رمز بهاری
تو مثل حس بلوری شبیه بخشش عشقی
نسیم بکر درختی نشان سبز بهاری
یک جام نوش کردی و مشتاق دیدمت
جامی دگر بنوش که شیدا ببینمت
تو هم که همش همین بیتو میای!نقل قول:
توانا بود هر که دانا بود!
.................... بود!
درین دیرم چنان مظلوم و مغموم
چو طفل بی پدر بی مادرستم
نمیگیرد کسم هرگز به چیزی
درین عالم ز هر کس کمترستم
بیک ناله بسوجم هر دو عالم
که از سوز جگر خنیاگرستم
چنانت دوست می دارم که وصلت دل نمی خواهد!
کمــــــــال دوســـــتی باشد مراد از دوست نگرفتن!!
مراد خسرو از شیرین کنــاری بود و آغوشـــی!
محبت کار فرهاد است و کوه بیستون سُفتن!!
سعدی
ندانم رسم ياري بي وفا ياري كه من دارم
دلم كوشد دلازاري كه من دارم
وگر دل را به خداي رهانم از گرفتاري
دلازاري دگر جويد دل زاري كه من دارم
مرا چشمیست خون افشان ز دست آن کمان ابرو
جهان بس فتنه خواهد دید از آن چشمو از آن ابرو
و غرور شب اين شهر نخواهد فهميد،
تا ابد قرعـه به نام شب يلدا خورده
كوچه ها را همه گشتم پي تو نامعلوم!
كو؟ كدامين در لب تشنه شما را خورده؟!
بر تهي دستي بي حد و حسابم بنگر
دست كوتاه من از دست تو منها خورده