تن محنت کشی دیرم خدایا
دل با غم خوشی دیرم خدایا
زشوق مسکن و داد غریبی
به سینه آتشی دیرم خدایا
Printable View
تن محنت کشی دیرم خدایا
دل با غم خوشی دیرم خدایا
زشوق مسکن و داد غریبی
به سینه آتشی دیرم خدایا
امشب ز غمت میان خون خواهم خفت
وز بستر عافیـــــــــت برون خواهم خفت
باور نکنی!؟ خیـــــــــال خود را بفرست!
تا در نگرد که بی تو چون خواهم خفت!
حافظ
تویی آن شکرین لب یاسمین بر
منم آن آتشین دل دیدگان تر
از آن ترسم که در آغوشم آیی
گدازد آتشت بر آب شکر
روزگار عشـــق خوبان شهد فائق می نمود
باز دانستم که شهد آلوده زهر ناب داشت!!
سعدی
ته که دور از منی دل در برم نی
هوایی غیر وصلت در سرم نی
بجانت دلبرا کز هر دو عالم
تمنای دگر جز دلبرم نی
یاد باد آنکه نهانت نظری با ما بود!
رقم مهـــــر تو بر چهره ما پیدا بود!
حافظ
در این زمانه رفیقی که خالی از خلل است
صراحی می ناب و سفینه غـــــــزل است
جـــــــریده رو که گذرگاه عافیت تنگ است
پیالـــــــــه گیر که عمر عزیز بی بدل است
نه من در جهان ز بــــی عملی ملـــولم و بس
ملامت علما همه ز علم بــــــــی عمل است
تا ببازار جهان سوداگریم
گاه سود و گه زیان میوریم
گر نکو بازارگانیم از چه روی
هرگز این سود و زیانرا نشمریم
جان زبون گشته است و در بند تنیم
عقل فرسوده است و در فکر سریم
من نوشتم : دریا دریا دریا
و در آن لحظه زنی
چشمهایش را به کبوتر ها
بخشید
[رضا براهنی-باغ و دریا]
دشتها نام تو را می گویند
کوهها شعر مرا می خوانند
کوه باید شد و ماند
رود باید شد و رفت
دشت باید شد و خواند
در من این جلوه ی اندوه زچیست؟
در تو این قصه ی پرهیز که چه ؟
در من این شعله ی عصیان نیاز
در تو دمسردی پاییز که چه؟